ماهاتما گاندی:
هفت چیز انسان را از پای در می آورد و هلاک می سازد :
۱- سیاست بدون شرف
۲- لذت بدون وجدان
۳- پول بدون کار
۴- شناخت بدون ارزشها
۵- تجارت بدون اخلاق
۶- دانش بدون انسانیت
۷- عبادت بدون فداکاری
دل نوشته های شهید دکتر مصطفی چمران
بخش سوم
خوش دارم که در نیمه های شب، در سکوت مرموز آسمان و زمین به مناجات برخیزم، با ستارگان نجوا کنم و قلب خود را به اسرار ناگفتنی آسمان بگشایم، آرامآرام به عمق کهکشانها صعود نمایم، محو عالم بینهایت شوم، از مرزهای عالم وجود درگذرم، و در وادی فنا غوطهور شوم، و جز خدا چیزی را احساس نکنم.
خدایا! ما را ببخش، گناهانی که ما را احاطه کرده و خود از آن آگاهی نداریم، گناهانی را که میکنیم و با هزار قدرت عقل توجیه میکنیم و خود از بدی آن آگاهی نداریم.
خدایا! تو آنقدر به من رحمت کرده، و آنچنان مرا مورد عنایت خود قرار دادهای که، من از وجود خود شرم میکنم، خجالت میکشم که در مقابلت بایستم، و خود را کوچکتر از آن میدانم که در جواب این همه بزرگواری و پروردگاری، تو را تشکر میکنم و تشکر را نیز تقصیری و اهانتی به ساحت مقدست میدانم.
خدایا! مردم آنقدر به من محبت کردهاند، و آنچنان مرا از باران لطف و محبت خود سرشار کردهاند که راستی خجلم، و آنقدر خود را کوچک میبینم که نمیتوانم از عهده به درآیم، خدایا! تو به من فرصت ده، توانایی ده، تا بتوانم از عهده برآیم، و شایسته این همه مهر و محبت باشم.
خدایا! سالها دربهدر بودم، به خاطر مستضعفین دنیا مبارزه میکردم، از همه چیز خود چشم پوشیده بودم، و آرزو میکردم که روزی به ایران عزیز برگردم و همه استعدادهای خود را به کار اندازم.
خدایا! به انقلابیهای مصر و الجزایر و کشورهای دیگر توجه میکردم که رهبران انقلاب بعد از پیروزی به جان هم میافتند، همدیگر را میکوبند، دشمنان را خوشحال میکنند و عدم رشدانقلابی و انسانی خود را نشان میدهند، و من آرزو میکردم که در روزگاران آینده، انقلاب مقدس ایران بوجود بیاید که، رهبرانش باهم متحد باشند، خود را فراموش کنند، منیتها را کنار بگذارند، وحدت کلمه خود را حفظ کنند و به انقلابیون دنیا نشان دهند که انقلاب اسلامی ایران، آنچنان انقلابی است که برخلاف همه انقلابها و همه مکتبها و همه کشورها، خدا و مکتب و هدف، بر خودخواهیها و غرورها غلبه دارد و نمونهای بینظیر در سلسله تکاملی انسانها به شمار میآید.
خدایا! آرزو میکردم که کشورم آزاد گردد و من بتوانم بیخیال از زور و تزویر و دروغ و تهمت و دشمنی و خباثت، در فضای آن به سازندگی پردازم و هرچه بیشتر به تو تقرب بجویم.
خدایا! تو میدانی که تار و پود وجودم با مهر تو سرشته شده است. از لحظهای که به دنیا آمدهام، نام تو را در گوشم خواندهاید، و یاد تو را بر قلبم گره زدهاند.
تو میدانی که در سراسر عمرم، هیچگاه تو را فراموش نکردهام، در سرزمینهای دوردست، فقط تو در کنارم بودی، در شبهای تار، فقط تو انیس دردها و غمهایم بودی، در صحنههای خطر، فقط تو مرا محافظت میکردی، اشکهای ریزانم را فقط تو مشاهده مینمودی، بر قلب مجروحم، فقط یاد تو و ذکر مرهم میگذاشت.
خدایا! تو میدانی که من در زندگی پرتلاطم خود، لحظهای تو را فراموش نکردهام. همهجا به طرفداری حق قیام کردهام، حق را گفتهام، از مکتب مقدس تو از هر شرایطی دفاع کردهام، کمال و جمال و جلال تو را بر همة مخالفان و منکران وجودت عرضه کردم، و از تهمت و بدگوییها و ناسزاهای آنها ابا نکردم.
در آن روزگاری که طرفداری از اسلام، به ارتجاع و قهقراگری، تعبیر میشد، و کمتر کسی جرأت میکرد که از مکتب مقدس تو دفاع کند، من در همهجا، حتی در سرزمینهای کفر، علم اسلام را برمیافراشتم، و با تبلیغ منطقی و قلبی خود، همه مخالفین را وادار به احترام میکردم، و تو! ای خدای بزرگ! خوب میدانی که این، فقط براساس اعتقاد و ایمان قلبی من بود، و هیچ محرک دیگری جز تو نمیتوانست داشته باشد.
ادامه دارد...
چه فکر میکنی !
چه فکر میکنی
که بادبان شکسته زورق به گل نشسته ایست زندگی
در این خراب ریخته
که رنگ عافیت از او گریخته
به بن رسیده راه بسته ایست زندگی
چه سهمناک بود سیل حادثه
که همچو اژدها دهان گشود
زمین و آسمان زهم گسیخت
ستاره خوشه خوشه ریخت
و آفتاب
در کبود دره های آب غرق شد
هوا بد است
تو با کدام باد می روی ؟
چه ابر تیره ای گرفته سینه تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم دل تو وا نمیشود
تو از هزاره های دور آمدی
در این درازنای خون فشان
به هر قدم نشان پای توست
در این درشتناک دیولاخ
زهر طرف
طنین گامهای ره گشای توست
به گوش بیستون هنوز
صدای تیشه های توست
چه تازیانه ها که با تن تو تاب عشق آزمود
چه دارها که از تو گشت سربلند
زهی شکوه قامت بلند عشق
که استوار ماند از هجوم هر گزند
نگاه کن هنوز آن بلند نور
آن سپیده آن شکوفه زار انفجار نور
کهربای آرزوست
سپیده ای که جان آدمی هماره در هوای اوست
به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن
سزد آگر هزار بار
بیفتی از نشیب راه و باز
رو نهی بدان فراز
چه فکر میکنی
جهان چو آبگینه شکسته ایست
که سرو راست هم در او شکسته می نمایدت
چنا ن نشسته کوه در کمین دره های این غروب تنگ
که راه بسته می نمایدت
زمان بیکرانه را تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پای او دمی است این درنگ درد و رنج
بسان رود که در نشیب دره سر به سنگ می زند رونده باش
امید هیچ معجزی به مرده نیست
زنده باش!
ه.ا.سایه
آنان چه احمقند
آنان که عشق را
تنها به سوی خویش
اصرار می کنند
خود را میان تن
شب را میان من
من را میان خود
تکرار می کنند
لیلای خسته را
از انتظار جسم
از شانه های یار
بیزار می کنند
وقتی به هر هوس
در بازوان لمس
چیزی شبیه عشق
ایثار می کنند
با نغمه های دل
شوری اگر تپید
او را به راه خویش
اجبار می کنند
آنان که روز و شب
از انتهای روح
خود را که مرده اند
اقرار می کنند
آنان چه کوچکند...
من منتظرت شدم ولی در نزدی
بر زخم دلم گل معطر نزدی
گفتی که اگر شود می آیم اما
مرد این دل و آخرش به او سر نزدی
چه خوش افسانه می گویی به افسون های خاموشی
مرا از یاد خود بستان بدین خواب فراموشی
●
ز موج چشم مستت چون دل سرگشته برگیرم
که من خود غرقه خواهم شد درین دریای مدهوشی
●
می از جام مودت نوش و در کار محبت کوش
به مستی ، بی خمارست این می نوشین اگر نوشی
●
سخن ها داشتم دور از فریب چشم غمازت
چو زلفت گر مرا بودی مجال حرف در گوشی
●
نمی سنجد و می رنجند ازین زیبا سخن سایه
بیا تا گم کنم خود را به خلوت های خاموشی
ه.ا. سایه