رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

سفر به هندوستان (۲)

 سلام به همه خوبان

 

 

بخش دوم:

 

 

 

نمی دونستم که آیا می تونم با مردم، فرهنگ و آداب و رسوم اینجا بسازم یا نه ؟

شب اول گذشت . کمی برام عجیب بود چون اولین بارم بود که از هندوستان دیدن می کردم .

یه چیز بدتر اینکه رومانا فردا باید می رفت به مالزی تا یک هفته هم نمی اومد بقیه هم که کار و زندگی دارن . اولش از زبانی که تو خونه از اون استفاده می کردند چیزی نمی فهمیدم اما کم کم متوجه شدم.

دوست داشتم اولین کاری که می کنم تحقیق در مورد ادیان باشه واسه همین هم اومده بودم. تا حدودی هم این امر میسر شد چون از نزدیک با مردم اینجا زندگی کردم ، دردها رو از نزدیک لمس کردم و خیلی از حقیقتها رو با چشمهای خودم دیدم اینها از بهتریم تجربه هایی بود که من در این سفر بدست آوردم.

بالاخره صبح شد من و رومانا و پدرش ، رومانا رو تا یه جایی رسوندیم. تو راه که با پدر رومانا یا بقول رومانا با ددی می اومدیم ازشون پرسیدم نمی خوایین بر گردین ایران، آهی کشید و گفت : نه!

می دونستم چرا، همه چیز رو می دونستم ، به هرحال رسیدیم تا درب خونه، پدرش همه جای خونه رو تقریبا به من نشون داد و گفت اینجا مثل خونه خودت می مونه هر چی باشه من و رومانا با هم خواهر بودیم و راستی این رو هم بگم مادر رومانا سال 2003 از دنیا رفته بودند چقدر دلم می خواست که ببینمش هر وقت یادش می افتم بی اختیار گریه ام می گریه انگار که مادر خودمه...

رفتم طبقه بالا کمی وسایلم را جمع و جور کنم وسایل زیادی نیاورده بودم کمی موسیقی گوش دادم و رفتم پشت بام .

یه اتاقی تو پشت بوم بود که توجه ام را بخود جلب کرد با بقیه اتاق ها فرق می کرد عجیب پر از رمز و راز اتاق نماز بود و وسوسه شدم و اولین نمازم را به جا آوردم. اما بعد ها کمی از اون اتاق ترسیدم . به برادر رومانا گفتم می خوام که هر صبح منو برای نماز بیدارم کنه و هر صبح بیدارم می کردم باهاش خیلی حرف زدم اون هم مثل اتاق نمازش عجیب بود، بوی صبح چقدر دل انگیزه چقدر لذت بخش بود. منتظر می موند تا من نمازمو تموم کنم چون کمی مترسیدم از تاریکی و شب..

مثل برادر خودم باهاش صحبت کردم تارک دنیا کرده بودم و هیچ مردی رو تو زندگیم نمی تنها چیزی که منو وادار به صحبت با اون می کرد عرفان و تصوف بود فکر کنم به درجاتی هم رسیده بود مثل همیشه با جشمهای استثنائیم از قدرتم استفاده کردم و خیلی از رموز را یاد گرفتم. همیشه این جمله اش به یادم می مونه "خوش قسمت" ...

با "ح" و "ر" خواهرهای دیگر رومانا خیلی جور شدیم تنها مشکلی که بود غذای پر از فلفل بود که بعدها به اون هم عادت کردم.

یک هفته گذشت هر چند عجیب بود ولی گذشت. رومانا شب ساعت 11:30 به وقت هند به خونه برگشت دلم براش پر می زد تنها کس که تو زندگیم وقتی یادش می افتم سریع می زنم زیر گریه و دلم براش تنگ می شه..

فردا رو مرخصی داشت و می تونستم کارامونو جفت و دور کنیم. "ر" خواهر رومانا تا یک سال دیگه قرار بود ازدواج کنه اون هم با یکی از همکاراش که البته اون هم مسلمان بود پسر خوبی بود از هممون آزمایش خون گرفت همه O مثبت بودند غیر از من که O  منفی بودم این خیلی جالب بود هم از طرف مادر سید بودند هم از طرف پدر گروه خونی همشون هم O مثبت بود. دلم

می خواست که با رومانا چند شهری رو بگردیم اما چه کنم که وقت نداشتند من هم که جایی رو بلد نبودم ولی حسابی اون منطقه و دهلی رو گشتیم کاش می تونستم چند عکس اینجا بذارم ولی نمی دونم چطوری؟؟؟

الان که دارم این متن رو می نویسم "ر" ازدواج کرده حدودا" 1 ماه میشه 8 آوریل 2007 و متاسفانه چون بهش قول داده بودم که برای ازدواجش می یام نتونستم که برم..

همه خاطرات رو لحظه به لحظه تو دفتر خاطراتم دارم...

یک روز قرار گذاشتیم با برادر رومانا بریم قبرستان کنار مزار مادرشون با ریکشا (نوعی وسیله نقلیه مثلا با کلاس) البته می شه گفت که همون موتوری که 1 چرخ هم بهش اضافه شده ولی دارای سایه بان و ... فکر کنم کرایه اش شد 200 روپیه که به دلار می شه حدودا" 5 دلار بهر حال قبرستان مسلمان که متاسفانه اسم مکانشون یادم رفت البته عکس دارم

 

یک نمونه درگاه:

 

 

برام عجیب و در عین حال غم انگیز بود اون منطقه تقریبا همه مسلمان بودند من هم سعی کردم حجابم رو رعایت کنم . سنگهای هر مزار تقریبا میشه گفت مثل مسیحیان که عمودی قرار میگیرد گذاشته بودند و روی مزار نبود و برادر رومانا به من گفت که خودم با دستان خودم مادرمان را به خاک سپردم و از آنوقت تا حالا نتوانسته است که با دل سیر گریه کند...

ولی من تا کنار مزار ش رسیدم زدم زیر گریه برام مثل مادر خودم بود و شاید نزدیک تر

به یاد مادر خودم افتادم و دیگه بدتر شد "ن" آرومم کرد و گفت پاشو بریم راستی یاد رفت بگم من تقریبا فقط با رومانا فارسی حرف می زدم و با بقیه انگلیسی . در هر حال گریه و زاری  که تموم شد چند تا عکس گرفتم و تو راه هم چند عدد آناناس رسیده و درشت خریدیم و رفتیم به طرف منزل تو راه مردمی را دیدم که برای فستیوال های سال آماده میشدند انواع و اقسام آداب و رسوم دلم می خواست مراسم عزای هندوهارو ببینم اما مگه می شه از مسلمانها هم که دل خوشی ندارند (مسئله رو سیاسی نکنید لطفا"..)

ولی حالا تقریبا بصورت مسالمت آمیز دارن با هم زندگی می کنند...

 کمی آروم شده بود خیلی وقت بود که سیر گریه نکرده بودم یه چیزی هم بود دلم برای هیچ کس و هیچ چیز تو ایران تنگ نشده بود یعنی هیچ دلبستگی نداشتم بخاطر همین بود که راحت داشتم اونجا زندگی می کردم. البته الان یه ذره قضیه فرق کرده ...

 

 

یک نمونه عکس:

 

 

 

تا بخش بعدی  ...

 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین...

 

 

 

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر

سلام دوست عزیز از مطالب سفرت به هند خوشم امد چون دقیقا مثل سفر خود من بود که به بمبی وپونا وبلاخره میسور داشتم که برای ادامه تحصیل میرفتم . از مطالبت خوش امد اگه امکان داره وتمایل داری من دوست دارم که بیشتر با شما ووبلاکتون اشنا شوم وبا هم لینک داشته باشیم سری به خونه کوچیک من هم بزنید بد نیست موفق باشی منتظر حضور شما هستم البته من ایدیم رو می دم اگه دوست داشتی تا با ایدی هم تماس بر قرار کنیم مرس ممنون
ahmadian2166

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد