رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

زمان

 

پاندول ساعت دیگر حرکت نمی کرد. ایستاده بود و خاموش،

صدای تیک تاکش دیگر به گوش نمی رسید.

جلو رفتم و پرسیدم، خروسک من!

دیگر نمی خوانی؟ خسته شده ای؟

جواب داد: آری خسته شدم،

بس که داد زدم و گفتم لحظه ها را دریاب، زمان را از مرگ نجات بده.


گرفته شده از کتاب " ما و شما "


www.alivaram. com

--------------------------------------------------------

 

معجزات در لحظاتی غیر منتظر و برای کسانی که به هیچ وجه در انتظارش نیستند

 روی می دهند...

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد