برای رومانا...
من پذیرفتم شکست خویش را
پند های عقل دوراندیش را
من پذیرفتم که عشق افسانه است
این دل دردآشنا دیوانه است
می روم از رفتن من شاد باش
از عذاب دیدنم آزاد باش
گر چه تو زودتر از من می روی
آرزو دارم ولی عاشق شوی
آرزو دارم بفهمی درد را
تلخی برخوردهای سرد را ...
جلوه ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
آدم فقط با عشق آدم میشه ولاغیر
عجیبه
فرصت نکردم نوشته های پیشینتان رو بخونم
سر فرصت
ولی از این شعر ناامیدتون اصلا خوشحال نشدم
اگه پروفایلتون درست باشه یه دختر ۲۸ ساله و این حرفا؟
برخلاف دوستمون میثم اعتقادی به آدمی فقط با عشق آدم میشه ندارم
آدمی فقط با آدم بودن آدم میشه
مشکل جوونای امروزی تو اینه که همه چی رو با عشق میبینن و این هم نمونه ای از تهاجم فرهنگی غربه
عشق خودش ثمره ای از ادمیت هست و پیرو اون به دست میاد
عشق بسیار بسیار خوبه و لی هدف زندگی نیست
آدمیزاد تو زندگی هدفهای مهمتری داره از جمله عشق ورزیدن به همهی همنوعان خودش و عشقش به قول شما یا پارتنر زندگیش میتونه کسی باشه در راستای همین هدف
بعدا با نوشتههاتون بیشتر اشنا میشم و نظرات بهتری خواهم داد.
عجالتا شاد باشید و سرزنده
:)
به دوست گرامی : رایان
مدعی گو لغز و نکته به حافظ مفروش
کلک ما نیز زبانی و بیانی دارد
یه جای کارتون می لنگه من که شما را نمیشناسم شماچی؟
دنیاجزبازی کودکانه وهوسرانی بیخردان هیچ نیست به چه چیز ان دل بسته ای به هر چه می خواهی دل ببند ولی بدان روزی تو را رها خواهد کرد
باتشکر
پناهی