رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

اسفند و خاطراتش

سلام به همه خوبان  

 

امروز آخرین روز کاری تو شرکت در سال 1390 بود.  

هوا در تهران سرد و باد شدیدی می وزید. راستی سالی که گذشت برای شما چگونه بود. در مورد خودم؟!! 

راستش ابتدای سال 90 سال غم انگیزی برای من بود (آنهایی که ارتباط خانوادگی دارند) و آنهایی که موضوعات این وبلاگ را مطالعه می کنند بیشتر خبر دارند. از اواسط سال که تا زنده شدم و خودمو پیدا کردم اتفاقات عجیب و غریب رخ داد که به نوبه خودش نوبر است. چند سفر معنوی هم داشتم و خدا رو شکر کمی هم پول و پله بهم رسید و..  

امتحانات دانشگاه هم بد نبود. کارمو عوض کردم بالاخره در بخشی که باید مجددا مشغول شدم. هنوز خودمو برای کانون آماده نکردم. سوالات ارشد هم همچنان منتظر من هستند که سری به آنها بزنم. فعلا قصد ازدواج مجدد رو ندارم. امروز که 28 اسفند هست دوباره یک پرونده حقوقی دیگر ارجاع شده که در اولین فرصت باید دادخواست به دیوان عدالت اداری بزنم و یک پرونده هم که مصادره اموال دارمو.. و خلاصه سرم برای سال 1391 خیلی شلوغه و خدا بخیر بگذرونه به شرط حیات.  

 

به یاد داشته باش آینده کتابی است که امروز می نویسی پس چیزی بنویس که فردا از خواندن آن لذت ببری 

 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین... برای من هم آرزو کنید. 

 

رویا

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد