رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

من و جاده چالوس و تنهایی


سلام به همه خوبان


دیشب دیر خوابیدم و به خودم قول دادم تا فردا لنگ ظهر می خوابم. یه نگاهی به اوضاع و احوال مرغ عشق ها کردم و خوابیدم.

فکر کنم حدود ساعت 6 صبح بود که بیدار شدم . وااااااااااااااااااای خدای من دیگه خوابم نیومد. از این پهلو به اون پهلو شدم تا ساعت شد 5 دقیقه به ده صبح. بیدار شدم و مسواک رو زدم و رفتم نانوایی تا نون تازه بگیرم. شاطر مثل همیشه گفت: برشته باشه دیگه!!

من انگاری قیافه ام می خوره که نون برشته بخورم. بالاخره 4 تا نون تافتون گرفتم و راهی خونه شدم. بله!! طبق معلوم برادرزاده 4 ساله اومده خونه من درو باز گذاشته . به خیر گذشت که جوجوها نرفتند بیرون. رفتم طبقه بالا یه نون دادم خواهرم و گلنوش - برادرزاده ام آویزان من شد که من می خوام با تو صبحانه بخورم. خلاصه بادکنکشو برداشت و راهی خونه من شدیم. هی دورش گشتم و نازشو خریدم تا نشست و با من صبحانه خورد. اینم بگم یه خواهرزاده دارم که اسمش زهراست به چای شیرین میگه صبحانه. یعنی اگر همه چیز بزاری جلوش بخوره اگر چای شیرین نباشه میگه من صبحانه نخوردم.

یه زنگ به عرفان خواهرزاده ام که اردو رفته مشهد زدم و حالشو پرسیدم .

خدایا چیکار کنم حوصله خونه موندن ندارم. از طرفی بنزین هم ندارم. کجا برم آخخخخخخخخخخخهههههههههه

یه پیام دادم دوست که خونه ای بیام خونه اتون که جواب داد ما داریم می ریم اندیشه. بعد ازظهر بیا. منم جواب دادم من دارم می رم بهشت زهرا.

و واقعا هم قصد کردم برم بهشت زهرا . ماشینو تمیز کردم و راه افتادم. هنوز 10 قیقه از خونه دور نشده بودم که یهویی به کله ام زد چرا بهشت زهرا... آخه یک ماهه پیش رفته بودم شاید هم کمتر. راهمو کج کردم و رفتم به سمت جاده چالوس.

جای همه خالی یه موسیقی ملایم هم گذاشتم و راه افتادم شاید 15 تا بنزین داشتم ولی رفتم و برگشتم.

جاده چالوس خلوت بود نسبتا اما پلیس همچنان چند کیلومتر به چند کیلومتر ایستاده بود. یه پراید از من سبقت گرفت که پلیس اونو گه داشت که یه حالی ازش بگیره.

همه یا با زناشون اومده بودند یا دوستاشون. اما تنها بودم اصلا کسی پایه من نیست که یهویی دلش جایی بخواهد بره.

جاده تمیز بود و از برف و غیره خبری نبود. شیشه ام پائین بود. وینه رو رد کردم. زدم کنار و کنار سد ایستادم. ساعت فکر کنم 11 از خونه حرکت کردم ساعت 12 رسیدن وینه سرعتم 60 تا بیشتر نبود می خواستم از جاده لذت ببرم. بقیه ام پشت سر هم می اومدند.

کنار سد ایستادم و به آسمون آبی و هوای تمیز و سد نگاه کردم. چقدر خوب بود. یک ماه پیش که اومده بودم. کوه رو مه شدیدی پوشونده بود اما الان از اون خبری نبود.

چند تا عکس از گوشی در پیتم گرفتم که اگر بجای این گوشی خروس قندی می خریدم شایسته بود.



و دوباره سوار شدم و دور زدم به سمت کرج. ضبطم از کار افتاده بود ... این دیگه آخه بدشناسیه چون من بدون موسیقی حوصله ام سر می ره و خوابم میاد. عجب خوابم گرفته بود. همش خمیازه می کشیدم.

بالاخره بودن موسیقی به سمت خونه رسیدم. خیلی آروم اومدم. ساعت شاید 2.5 بود که خونه رسیدم. سر راه هم بنزین زدم که فردا باید از محل کارم به سمت کلاسهای آموزشی ویژه ای که وزارت فرهنگ و ارشاد گذاشته برم. اینو گفتم که بدونید چقدر واسه بنزین زدن تنبلم.

اومدم خونه کباب تابه ای داشتم اونو خوردم و برای شام مرغ گذاشتم و رفتم یه دراز کشیدم که در خونه امو زدن. مامان بود که ظرف رنگ می خواست. هیچی دیگه بیدار شدم.



به آرزوهای قشنگتون برسین...


رویا


نظرات 2 + ارسال نظر
حسین 1392,12,02 ساعت 16:51

خوب خدا رو شکر حسابی خوش گذشته بهتون.خوب خسیس حیفت اومد یه عکس هم بزاری وبت؟؟

حسین 1392,12,03 ساعت 22:50

سلام
باز که به نظرات جواب ندای ابجی خانم
سر بزن اپم

سلام.
مرسی که سر زدی .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد