رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

دلتنگی های ماندگار 2

باد از کنارم رد شد و خاکسترم ریخت
برداشت از من لایه لایه برد از اینجا
پس کو تاولهای من آتش فشانی است
که هی گدازه راه می افتد از آنها
من لذت یک درد زیبا را چشیدم
هر تاول زشتی که می آمد به دنیا
هر کودک دردی که با شیطانی خاص
از نردبان دنده هایم رفت بالا
چیزی شبیه سایه ای رنگی و کوچک
از پیله این شعر بیرون می زند تا
آن قابهای مشکی بر چسب دیوار
پروانه ای کامل شده پروانه ای با
دو تکه بال سوخته از آتش عشق  که باد می آید و هی خاکسترش را ... 

 

دلتنگی های ماندگار

باد می آید و هی خاکسترش را / مریم آریان

 

 

باد از کنارم رد شد و خاکسترم ریخت
یک چندم من از تمام پیکرم ریخت
دنبال نیم دیگرم می گشتم اما
آن اتفاق افتادو نیم دیگرم ریخت
یادم نمی اید چه شد: از حال رفتم
آن لحظه که دیوارهای سنگرم ریخت
خون زیادی از دلم رفت و تنم آب
شد قطره قطره قطره روی بسترم ریخت
در آینه ته چهره ای از من فقط ماند
در آینه هر روز موهای سرم ریخت
برروی تختی بی صدا افتاده بودم
وقتی نگاه انداخت ترس مادرم ریخت
یعنی مرا نشناخت اما گریه اش را
بر روی تاولهای گریه آورم ریخت

منتظر

  

منتظر مسافری هستم که 194 روز دیگه می یاد.

ای کوه!!

 ای کوه!

 

تو فریاد من امروز شنیدی!  

دردی است  در این سینه که همزاد جهان است... 

 

ه.ا.سایه

دوران سخت اما ...

دوران سختی رو دارم. دورانی که هیچ وقت فکر نمی کردم برای من هم پیش بیاد. همیشه از این تنهایی و جدایی هراس داشتم. و بالاخره سراغ من هم اومد. مثلاینکه چاره ای نیست. اما قربون اون خدا برم. عجب صبری به من داده. عجب انگیزه ای به من داده. فکروشون نمی کردم از این بحران بیرون بیام. راستش اطرافیانم مدام بهم می گن اگه ما جای تو بودیم تا حالا دیوونه شدعه بودیم. با اینهمه گرفتاری و تنهایی و طلاق و ... که برات پیش اومده !! خدا خیلی دوست داشته که اینهمه صبر و بردباری بهت اعطا کرده.  

 

راستش من هم تو کار خدا موندم. اما همیشه به این نکته فکر می کنم:   

این همه شکستن سهم من نبود!! 

 

 می گذره... هر چند تلخی ها و خاطرات لعنتی فراموش نمی شن...  

 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین...  

 

رویا

روز آخر

با سلام به همه خوبان این سرزمین  

 

 

 

و آرزوهای زیباترین و قشنگترین لحظه ها برای همه.  

 

مدتی بود نبودم و به قول برخی از دوستان خیره!! آره خیره. امروز آخرین روز تجرد من است. همین. 

 

باز هم به سراغ لحظه هایتان خواهم آمد. بهار مبارک! 

نفس های تو

خدا کند نفسش مست نسترن باشد

کسی که دوست ندارد کنار من باشد

چرا همیشه رگ سر نوشت زخمی من

تمام زندگی اش بال و پر زدن باشد

بگو کجا ببرم پاره های روحم را

کجاست آنکه بخواهد مرا بدن باشد

چه بی ملاحظه گردن به عاشقی داد م

به مسلخی که نباید سری به تن باشد

کلاف پیله به بازوی این پرنده ببند

که هم لباس رهایی و هم کفن باشد. 

 

چند دقیقه ای با دختران

یادم است چند روز پیش تو پارک میرزای شیرازی نشسته بودم و بازی بچه ها را تماشا می کردم. یک مصاحبه کوتاه از بچه ها داشتم. خوشبحالشون ازهمه چیز آسوده هستند. تو مصاحبه هام از بچه ها در مورد پدر و مادرشون پرسیدم. یکی از دخترها گفت:  

پدر من جانباز شیمیایی هست حداقل 50 درصد شیمیایی شده.

ازش پرسیدم: پدرت حالت اشتغاله؟

گفت: یعنی چی؟

گفتم : یعنی اینکه از بنیاد شهید حقوق می گیره؟

گفت: نه.

پرسیدم: پس چکارمی کنه؟

 گفت: داره با مرگ دست و پنجه نرم می کنه.

یادم اونایی افتادم که از این جنگ بهره بردند اما این فرد که یک جانباز شیمیایی است و باید هفته یکی دو بار در بیمارستان بستری بشه. این هم از مزیتهای جنگی که بیست سال ازش می گذره ولی تعدادی هستند که جانشان را در این راه نیمه و نصفه از دست داده اند و حالا هیج جای این دنیا جا ندارند. کسی نیست که به آنها رسیدگی کند. از دخترک پرسیدم:

پس خرج خانواده با کیه؟

گفت: مادرم معلم است.

پرسیدم: مدرسه شاهد می ری؟

یکی دوسال اول را رفتم اما چه ها اذیتم کردند. من هم از آنجا بیرون اومدم و تو مدرسه معمولی درس خودنم.

15 ساله بنظر می رسید. کلاس سوم راهنمائی بود. از چشماش فهمیدم که سختی ها در خانواده دارند. بنیاد شهید فقط یک اسمه و کاری برای کسی نمی کنه؟ خود من که ویراستار و خبرنگار هستم این رو بوضوح می بینم و حس می کنم.

از دخترک پرسیدم : چرا چادر سر نمی کنی؟

گفت: سر می کردم. اما بعضی از این چادریها جامعه ما را خراب کرده اند و زیر چادر چه کارها که نمی کنند.

شما قضاوت کنید این حرفها از زیان یک بچه که 15 سال بیشترندارد چه پیغامی را به همراه دارد؟ از من پرسید شما چرا چادر سر می کنید؟

گفتم: من به خاطر کارم به خاطر امنیت و آرامشی که می دهد چادر سر می کنم.

چند دقیقه ای را با بچه ها بودم. آنطرف تر از بچه ها تعدادی پسر هم سن و سال دخترها بودند که گاهی متلک و حرفهای بی ربط می زند.

دخترها به گشت ارشاد اشاره کردند. از من خواستن اگر گشت ارشاد آمد بگویم که دارم با آنها مصاحبه می کنم. قبول کردم.

همکارم آمد. من از بچه ها خداحافظی کردم. به دخترکی که پدرش جانباز بود گفتم:

قدر پدرت را بدان اگر او نبود من و تو به این راحتی تو پارک قدم نمی زدیم.

سکوت کرد. سرش را پائین گرفت و چیزی نگفت.

می خواهی بروی؟

می خواهی بروی ؟!

 پس بی بهانه برو !

 بیدار نکن خاطره های خواب آلوده را ...

صدایت همان صدا ،

نگاهت نـاتـنی و دستهایت سرد است ،

و من می دانم : محبت ساختگیـت ،

عشق دروغینت و چشمان پر فریبت ،

آخر روزی گرفتارت خواهند ساخت ...

نه محبت پول خردیـست در دستان تو ،

 و نه من گدایی هستـم دست گشوده فرا روی تو !

نه ، نه عزیزم ، این ممکن نیست !

چون وقارم همانند قلبم شکستـنی نیست ...

می خواهی بروی ؟

این راه ، این هم تو !

ولی حالا که می روی ،

بدان : هر گاه خواستی برگردی ،

بسترت بالشی خاردار خواهد بود ،

 و پیشوازت چشمانیست که دیگر هیچگاه گرمای نگاهشان را حس نخواهی کرد ...

 می خواهی بروی ؟

پس نه حرفی بزن و نه چیزی بگو ،

 دیگر حتی نگاهـم هم نکن !

 نیست شو چون غریبه ها در مه و دود ...

 دلبستـه چه چیزی بودی ،

 که نـتوانستی بگویی ؟!

و اکنون در پی دیدن هزاران عیب منی ! می خواهی بروی ،

بی بهانه برو ...

یک شعر

 

از هزاران یک نفر اهل دلند  

 

مابقی تندیسی از اهل گلند  

 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین ... 

رویا