رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

سفرنامه جدید

سلام به همه خوبان  

 

به زودی از سفرنامه جدید خبرای خوب دارم. 

 

 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین... 

 

رویا

میانه میانه

باز هم سفر

اما این سفر ناخواسته بود.

بدنبال فوت یکی ازبستگان (شوهر خاله ام) یه سفر اجباری نصیب ما شد. چند روزی بود که بی قراری می کردم. دلم می خواست سفر کنم. امسال به چندین شهر سفر کردم. یزد- قم - ساری مشهد شیراز کازرون و حال به زادگاهم میانه.

به هر حال روز پنج شنبه 26 دی ماه بود. داشتم روی وب سایت شرکت کار می کردم. دختر دائی ام نسرین تماس گرفت و خبر داد که حاج علی شوهر خاله ام به رحلت خدا رفته است.

حال نمی داستم این موضوع را چطوری با پدر و مادرم در میان بگذارم. چون هیچ وقت دوست نداشتم خبرهای شوم را به کسی برسانم.

چاره ای نبود به همراه مامان زنگ زدم. چندین بار زنگ زدم اما برنداشت. با خونه خواهر زنگ زدم. بعد از احوال پرسی خبر را دارم. شکه شده بود. بهش گفتم که تو به بابا بگو که حاج علی فوت کرد.

بار دیگر به مادر زنگ زدم و موضوع را گفتم. خیلی ناراحت شد. به هر حال اونها خاطرات خوبی با هم داشتند. شوهر خواهرش بود و خیلی هم دوست داشتنی بود. خانزاده بودند و از قدیم و ندیم با هم بودند. به هر حال من هم چون اون مرحوم رو می شناختم باید می رفتم.

به شوهر خواهر خودم زنگ زدم و خبر فوت خوهر خاله ام را گفتم. تصمیم بر آن شد که با هم به میانه برویم. از آخرین سفرم به میانه 2 سال می گذشت. یادش بخیر با رومانا به میانه رفته بودیم.

به هر حال دیگه حوصله کار کردن نداشتم. به همکارم کارها را سپردم و راه افتادم. خیابانها خلوت بودند. به مترو هفت تیر رسیدم. مترو هم خلوت بود. به خواهر بزرگم و شوهر گفتم که من به خانه میروم با همراه من تماس بگیرید اگر کاری داشتید.

خلاصه ساعت 13 بود که به خانه رسیدم. خواهر هنوز نیامده بود. با مامان صحبت کردم. چون بیشتر از یک ماشین نداشتیم مجبور بودیم چند نفری تو ماشین بنشینیم. بابا با شوهر خواهر و برادرش زودتراز ما راه افتادند  وبا اوتوبوس رفتند. فرصتی نبود. همه فکر می کردیم که مراسم تدفین می رسیم. اما نرسیدیم و به مراسم ترحیم رسیدیم.

آماده سفر شیدیم. سفری که بسرعت برق و باد گذشت. ساعت 16 بود که خواهر آمد. خواهرم دو تا بچه داره. آمده شدیم. شوهر خواهرم ساعت 18 آمد. اما تا معلوم کنیم کی میاد کی نمی یاد؟ یکی دو ساعتی طول کشید. به هر حال به نتیجه رسیدیم. من و مامان و خواهرم با بچه هاش و برادر بزرگمون هم با ما آمد.

یک مقدار وسایل خریدیم و همه لباس مشکی پوشیده به راه افتادیم.

ساعت 20 بود که به راه افتادیم. از تهران تا میانه با سوای حدود 4 ساعت راه است. راستش میانه برای من سرشار از خاطرات پدر بزرگ مرحومم و مادر بزرگم است . سرشاراز خاطرات کودکی هایم. به راه افتادیم. خیلی از فامیلها از تهران و دیگر شهرهای کشور رفته بودند اما به مراسم تدفین نرسیده بودند. به جهت اینکه آن مرحوم ساعت 10 صبح فوت می کند و وقت برای تدفین وجود داشته است. من فقط یکبار در زنگی ام مراسم تدفین بوده ام. آنهم پدر بزرگ و دیگر هرز ندیده ام. اما همان نیز تأثیر عمیقی روی من گذاشت و تا مدتی افسرده شده بودم. حتی یک لحظه یاد پدربزرگ از یادم نمی رفت. همه جا را نگاه می کردم او را می دیدم تا چند ماه اول مدام به خوابم می آمد و وقتی می دیدنم زنده است نفس راحتی می کشیدیم. اما وقتی از خواب بیدار می شدم و جای خالی او را حس می کردم خیلی منقلب می شدم.    

اما دو چیز هست که دیگه من هم بهش ایمان آوردم:

یکی اینکه خاک آدمو سرد می کنه.

دوم اینکه اشک مثل محبت است اگر از چشم خارج بشه محبت هم تموم میشه.

راست می گویند همین طوری هم هست.

بالاخره نزدیک ساعت 1 بامداد به خانه خاله رسیدیم. دورتادور درخانه را مشکیزده بودند. اصلا باورم نمی شد. مگر می شود. حالا من خیال می کردم که با ما دروغ گفته اند و ممکن است خاله ام فوت کرده و به ما ایطوری می گویند.

سکوت عجیبی در حیاطشان بود. به در ورودی خانه که رسیدیم با انبوهی از کفش روبرو شدیم.

وارد خاله شدیم. دختر خاله هایم گریه و زاری را شروع کردند. با همه بخصوص با خاله ام دیده بوسی کردم.  چند دقیقه ای نشستیم و فاتحه ای فرستادیم. من همیشه به فکر اون کسی هستم که از دنیا رفته و دستش از دنیا کوتاه است. امشب شب اول قبرش خواهد بود. و سخت ترین شب عمرش محسوب می شود. خاله ام همه را دلداری می داد. اما می دانستم او از همه نارحت تر است. هر چه باشد حداقل 60 سال با هم زندگی کرده اند.

یک توضیح در مورد مرحوم حاج علی عزتی برایتان بگویم:

وی خانزاده بود. همه شهر میانه او را می شناسند. خیلی سرشانس است. فکر نمی کنم دز شهر میانه و تبریز کسی باشد که از وی بدی دیده باشد. خدایش رحمت کند. مرد بسیار مهمان پرستی بود.  به اولادهایش نیز آموزش داده بود که اگر مهمان هزار سال در خانه شما بماند باید فکر کنید همین امروز به خانه شما مهمان آمده است. همه او را می شناختند.

دخترانش و پسرشان نیز از لحاظ مالی و معنوی نیز شهره عام و خاص بودند. برای روز سومین درگذشت آن مرحوم حدود 2000 نفر مهمان داشتند.

2000 نفر کم نیست.

خلاصه وارد اتاقی شدیم که حدود 150 متر می شد. با صحنه جالبی روبرو شدیم. همه خواب بودند. عین پادگان بود. شاید بیش از 50 نفر در این اتاق خواب بودند. ما هم یکی دو ساعت خوابیدیم. شب سختی بود. همش به فکر آن مرحوم بودم. آخر من نیز خاطرات خوبی داشتم. من نیز او را دوشت می داشتم همیشه نسبت به ما لطف داشت. به جهت کهولت سن همیشه در خانه بود. به همین دلیل آنهائیکه در خانه بودند بیشتر از فقدان وی نارحت بودند. دخترانش خیلی بی قراری می کردند. تعداد نوه و نتیجه هایش قابل شمارش نبود. خوشا بحالش همه مکانهای زیارتی را رفته بود. خودش و خانمش را نیز برده بود. به هر حال حتی برای مراسم تدفین خود نیز تدارکات را دیده بود. منت هیچکس را نکشیده بود.

به هر حال صبح شد. ساعت 7 بود. همه از صدای شیون و گریه زاری دختران مرحوم بیدار شدند. راستش بعد از فوت پدبزرگم و بعد از شهید حسن همدانی نژاد برای این مرحوم گریه کردم.

به هر حال صبح شد . همه آماده شدیم و همه سر مزار رفتیم. روی سر در قبرستان نوشته شده بود: گلزار مومنین میانه.

بعد از مراسم به خانه آمدیم. تا ظهر در خانه بودیم. بعد از ناهار دیگر وقت رفتن بود. ساعت 15:45 بود که به راه افتادیم. مادر و پدرم ماندند.

من و خواهرم به دلیل اینکه از خانه سابق پدربزرگ خاطرات خوبی داشتیم به همین علت تصمیم گرفتیم که سری به خانه قدیمی بزنیم و خاطرات را زنده کنیم. از انتهای کوچه رفتیم. آه که چقدر دلم برای کودکی هایم تنگ شده بود. از کوچه که گذشتیم برگشتم و نگاهی دیگر به کوچه کردم. اشگ گونه هایم را خیس کرده بود. به هر حال هر چه بود گذشت.

از میانه خارج شدیم اما نگاهم و روحم همیشه در اینجا خواهد ماند و روزهای رفته مرا می آزارد.  

دوستت دارم وطن دوستت دارم.

سفر

سفر برایم هیچ چیز به جز دلتنگی ندارد.   

اما زمانی به من آموخت برای بهتر دیدن عظمت و شکوه هر چیز   

باید قدری از آن دور شد! 

 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین ...   

رویا

سفر به شیراز و کازرون - بخش آخر

بخش آخر

مقصد بعدی من شهر شهید پرور کازرون بود. همان شهری که در دوران انقلاب اسلامی یکی از چند شهر مهم در زمان حکومت نظامی و تحت شدید تدابیر امنیتی بود. به هر حال دیدن کازرون شاید همه معماهای مرا حل می کرد.

باید به ترمینال امیر کبیر می رفتم. از کنار پارک کودکان و یا بقول شیرازی ها پارک قوری گذشتم. مسافرین زیادی بودند که چادر علم کرده و شب را در پارک گذارنده بودند. چهره شهر خالی از مردم و هیاهو بود. سکوت سنگینی شهر را پوشانده بود. همیشه از این سکوتها تنفر داشتم.

به هر حال له کازرون رسیدم. به گمانم هنوز 8 صبح نشده بود. عجب آدم خوش شانسی هستم. تا آمدن وارد ترمینال شوم، مردی فریاد زد: کازرون حرکت.

سریع بلیطی تهیه کردم و درست سمت راست در صندلی اول نشستم. ذهنیتی که من از شهر کازرون داشتم اینجا مصداق پیدا کرد.

از شیراز تا کازرون حدود 135 کیلومتر است و حدود 3 ساعت با اتوبوس طول خواهد کشید. به هر حال سوار شدم بدون اینکه وارد محوطه اصلی ترمینال شوم. به هر حال همه اینها کار خداست.

نمی دانم حسن منتظر من هست یا نه؟!!

کازرون دارای گردنه های بسیار خطر ناکی است. سراشیبی و سربالایی های بسیار تندی دارد. عبور از آن خیلی مشکل است. به هر حال اتوبوس بهتر است تا وسیله شخصی. از کنار کوهها و دره های نه تقریبا سبز گذشتیم. یاد شمال افتادم. کاج و سپیدارهای سر به فلک کشیده همیشه سبز و دره های پر شیب همه یادآور شمال است.

به هر حال از دشت ارژن هم گذشتیم. محلی که روزی حاج آقا و دیگر دوستانش در زمان شاه قصد داشتند بعد از سفر یک ماهه از مشهد به کازرون برگردند . درحالیکه کیفشان پر بود از اعلامیه و عکس و نوار سخنرانی مذهبی بود. که البته بخیر گذشت و یکی از دوستانش که از راننده های گروه رستاخیز بودند آنها را از اعدام حتمی نجات دارد. (ان شا ا... کتاب فرمانده غریب چاپ شد موضوع فوق را کاملتر و شیرین تر خواهید خواند.)

بالاخره با کازرون رسیدیم. ساعت 30/10 صبح بود. هوای دل انگیز کازرون که کمی هم گرم بود بر صورت همه مسافرین که البته خسته نبودند پاشیده شد.

من که به سفر عادت داشتم و خستگی برایم معنا ندارد. البته بستگی به سفر دارد اگر کاری باشد یک جور است و اگر تفریحی باشد که دیگه عالیه!!!

کازرون محل تولد حاج آقا رحیم قنبری، شهید همدانی نژاد، و... و بقیه شهدا بود که قرار است بر سر مزار شهدای این شهر شهید پرور بروم.

از قیافه ام معلوم بود که نه اهل شیرازم نه اهل کازرون. تابلو بود که اهل شهر دیگری هستم.

از اتوبوس پیاده شدم. می دانستم که وقت زیادی ندارم و اولین و آخرین اتوبوسی که از کازرون به تهران می رود ساعت 13 حرکت دارد. به گام افرودم و از ترمینال خارج شدم. باید از بهشت زهرا شروع می کردم. تاکسی گرفتم و مستقیما به بهشت زهرا رفتم. براستی اگر کمکهای حاج آقا نبود محال بود به این سرعت همه شهدا را پیدا کنم.

کمی خسته بودم. هر چند شب گذشته را در راه بودم و گاهی خوابم می گرفت با این حال خستگی از سر و رویم می بارید.

راستی یادم رفت بگم تو اتوبوس کازرون حسابی از خودم پذیرایی کردم و صبحانه مفصلی خوردم.

قبل از اینکه وارد وارد بهشت زهرا شوم با خودم عهد کرده بودم که زار زار گریه کنم و عقده دل با شهدا باز کنم و آسمان سینه ام را صیقل ببخشم. عهده کرده بودم که بعد از آنها راهشان را ادامه دهم. این دینی بود که به گردن خود داشتم. البته ویراستاری این کتاب آخری هم شاید به  نوعی ادای دین باشد. به هر حال وارد وارد فضای عرفانی و روحانی گلزار شهدا شدم قلبم برای مدتی ایستاد و اجازه حرکت را از من سلب نمود. نمی دانستم از کجا شروع کنم. خلوت بود و تک و توک آدم بود. به هر حال شروع کردم. صدای گامهایم فضای بهشت زهرا را پر کرده بود. احساس کردم صدای کفشهایم تا انتهای وجودم رسید و سرم را با دو دستم گرفتم که شاید تعادلم را حفظ کنم. بدنم سرد شد و موی بدنم سیخ شد.

بعد از مدتی حالم که بهتر شد دوربین و ... را از کیفم بیرون آوردم و شروع کردم از شهدای دوران انقلاب و از همه مهمتر از دوستان و هم محله ی حاج آقا قنبری عکس گرفتن. بر سر هر مزار که می رسیدم نگاهی از حسرت به سنگ سردشان می کردم و با فاتحه و صلوات روحشان را شاد می کردم. وقت آنرا نداشتم که مزار آنها را شستشو دهم. که البته سنگ مزار شهدا در حال عوض شدن بود و خیلی از شهدا هنوز سنگ قبر نداشتند و سنگ کوچی بالای سر مزار بود که اسم شهید برای مدت موقتی حک شده بود. تا آنجا که حافظه ام یاری می کرد و کمک حاج آقا قنبری این امکان را به من داده بود که درست سر مزار شهدایی که می خواستم می رفتم.

به هر حال عکس ها را گرفتم و به مزار شهیدی که مدتی پیش به خوابم آمده بود رسیدم.

آن شهید کسی نبود جز شهید حسن همدانی نژاد.

وقتی به مزارش نزدیک شدم، احساس کردم که حسن منتظر من بود. بار دیگر صدای گامهایم در تمام درونم پیچید و انگار مرا از زمین جدا نمود و با روح حسن در هم آمیخت.

به عکس حسن خیره شدم. همانطور بود که به خوابم آمده بود. با همان اخم و چهره ای که مردی و استواری و ایثار و هر چه که بگویی از رخش می تراوید.

چهره اش و همه ایثارگری هایش کمی شبیه حاج مجید سوزوکی تو فیلم اخراجیها ست. که اینجا مصداق آن فیلم است.

له هر حال کمی به عکسش نگاه کردم و کنار مزارش نشستم. با آب سنگ مزارش را شستشو دارم. البته اینها تنها شهیدی بود که در کازرون من سنگ مزارش را شستشو دادم.  هر چند فرقی با بقیه شهدا برایم نداشت. ولی هر چه باشد 1000 کیلومتر مرا به سمت خود کشانده بود.

از موقعی که شهید حسن همدان نژاد به خواب آمده است آرامش و قرار مرا از کف داده ام و عاشق این شهید گشته ام.

دیداری از دیگر شهدا بخصوص شهید پیرویان، دیده ور و ... داشتم و بعد از آن دوباره آزانس گرفتم و به امامزاده سید احمد نوربخش جایی که زمانی حاج آقا قنبری ... (بقیه اش را در کتاب بخوانید لطفاً....)

کمی گیج شده بودم. نمی دانستم از کجا شروع کنم. این امامزاده کمی تغییر کرده بود. امانت خانه تخریب شده بود و از آن در چوبی بزرگ قدیمی دیگر خبری نبود. از شهدای این امامزاده نیز عکس گرفتم و یاد و خاطرات آنها را بار دیگر در ذهنم مجسم کردم که روزی در خاطرات حاج آقا قنبری زنده بودند و حماسه آفرینی کردند. آرامش عجیبی به من دست داد. تا قبل از ورود به کازرون می خواستم اگر به مزار شهدا رسیدم فقط گریه کنم.

اما نشد و از آن گریه و زاری خبری نشد. طلسم شده بودم. پای برگشت نداشتم. دست و دلم برای برگشت کار نمی کرد. دلم می خواست همیجا پیش شهدا می ماندم. نمی خواهم برگردم. من با این کار دارم. و...

حدود 135 عکس از شهدا گرفتم. خدای من فقط از کسانی که من می شناختم این تعداد بود و از بقیه خبری نداشتم. ولی براستی که مدیون این حماسه آفرینها و ایثارگران و آزاده ها هستیم. ما هر چه داریم از وجود مقدس شهداست.

به هر حال ساعتها به سرعت از پی هم می گذشت و وقت رفتن فرا رسید. دقیقاً یادم هست که ساعت 55/12 ظهر بود.

درست 5 دقیقه به حرکت اتوبوس مانده بود اگر نمی رسیدیم باید به شیراز برمی گشتم و از آنجا به تهران بر می گشتم. بر قدم هایم افزودم که شاید به اتوبوس برسم. خدا خواست و آژانس خودش جلوی پایم نگه داشت. چه شانسی دارم من!!

به هر حال از شهدا خداحافظی کردم و تا دیداری دیگر از آنها خواستم که همیشه مشعل راهم باشند و از شفیعان آخرتم باشند.

کارم تکمیل شده بود. کازرون را نیز پشت سر گذاشتم مثل بقیه شهرها البته وقت نشد بروم محل های دیدنی از جمله محل های فرهنگی و تاریخی این شهر را ببینم که ان شا ا... سری بعد.

آزانس به سمت ترمینال پرواز کرد. به ترمینال رسیدیم. اتوبوس زرد رنگی بود که در حال مسافرگیری بود. به سرعت به داخل ترمینال رفتم.  از قبل بلیط رزرو کرده بودم. به هر حال هزینه بلیت را پرداخت کردم و به طرف مغازه خواربار و ... فروشی ها رفتم مقدار توراهی برای مسیرم خریدم. بعلاوه دو عدد ساندویج چون ناهار هم نخورده بود و ...

سریع به سمت اوتوبوس رفتم. به راننده گفتم که این شماره صندلی من است. نمی توانم آخر اتوبوس بنشینم. راننده یه نگاهی به من کرد و گفت: خانم هر جا دلت می خواهد بنشین.

من هم از خدا خواسته درست سمتی نشستم که زمانی در اتوبوس مشهد نشسته بودم. یعنی صندلی 5 و 6 را گرفتم.  بازم تا تهران تنها نشستم. از گرسنگی دست و پاهایم می لرزید. تو این مدت 100 نفر زنگ زدند و پرسیدند کجائی؟!!

اتوبوس با 14 مسافر حرکت کرد.

ساعت 10/13 به وقت محلی کازرون اتوبوس به مقصد تهران به راه افتاد. این هم از این سفر!! دیوانه!دیوانه!

در مسیر به مادر و خواهر بزرگم زنگ زدم. به یکی دیگر از دوستان نیز زنگ زدم و آمار دادم.

اتوبوس ساعت 15/15 به شیراز رسید. از کنار خیابانهای خالی از عابر گذشتیم. یاد همه خاطرات بخیر. دیگه پیر شدیم.

در این مدت من یک عدد ساندویج و نوشابه پپسی و مقداری پفک و مقداری هم میوه خورده بودم.

از شیراز خارج شدیم و به راه افتادیم. راننده تا ساعت 30/21 هیچ جا نگه نداشت. برای شام و نماز پیاده شدیم. من ساندویج خورده بودم و اصلا گرسنه نبودم. به یک فنجان قهوه اکتفا نمود و بعد از 20 دقیقه اتوبوس حرکت کرد.

فکر می کنم نزدیکی ها صبح بود که بار دیگر اتوبوس نه داشت. فکر می کنم صبح شده بود. چون هوا روشن بود. بار دیگر اتوبوس به راه افتاد و تا تهران دیگر چیزی نمانده بود. وای خدای من دوباره روز از نو روزی از نو...

ساعت 30/4 صبح به تهران رسیدیم. نمی دانم ولی هوا تاریک بود و ترمینال جنوب خلوت بود. به طرف اتوبوسهای درون شهری رفتم. از آنجا به آزادی و از آزادی هم به طرف خانه رفتم.

بار دیگر به شهر خویش بازگشتم. به جائی که دوستش ندارم. فقط تحمل... همین.

با دست پرباری برگشته بودم. و شعری تازه که به زودی پست خواهم کرد.

به آرزوهای قشنگتون برسین..

رویا

سفر به شیراز و کازرون - بخش سوم

سفر به شیراز و کازرون

بخش سوم

نمی دانم ولی این سفر برایم مثل بقیه سفرهای داخلی و یا خارجی نبود. یک معادله نامفهوم وجود داشت که باید حلش می کردم. در ضمن یکی از بچه ها هم خیلی دوست داشت که در این سفر همراه من باشد ولی به دلایلی نتوانست مرا همراهی کند. البته تنهایی یه چیز دیگه ست!!

به هر حال دیدن یک شهید آن هم بعد از گذشت 26 سال و یا بهتر بگویم؛ دیدن از مزار یک شهید ارزش این همه سختی و تنهائی رو داشت. شما باورتون می شه که من 5/835 که فقط تا شیراز مسافت داره و بعد از آن هم احتمالا 200 کیلومتر دیگر بروم تا به کازرون برسم فقط و فقط دیدن یک مزار ...!!

دیدن مزار شهید حسن همدانی نژاد همه ابهامات و دلتنگی ها و دردها را از میان برد. به هر حال از مسیری که پیش از این گذشت رد شدیم . کم کم به اصفهان رسیدیم. ساعت 36/23 شب بود که اصفهان رسیدیم. مسافرینی که قصد پیاده شدن در اصفهان را داشتند از اتوبوس پیاده شدند.

راستی یادم رفت بگویم که راننده مهربان این اتوبوس یک موسیقی اصیل گذاشت از مرحوم ایرج بسطامی که من با صدایش هزاران خاطره دارم. که در ابتدایش خواند:

کجائی ای که دلم بی تو در تب و تار است...

که البته من نمونه کارش را در پائیز افتخاری گوش داده بودم. به هر حال تا صبح با صدای زیبا و دلنشین بسطامی گذشت. من هم هراز گاهی از خواب بیدار می شدم و به جاده و اطرافم خیره می شدم.

بعد از گذشت 10 از آخرین سفر به شیراز اصلا نمی دانستم چگونه باید بروم. کجا برم؟ به هر حال هر فکری به ذهنم خطور می کرد.

ساعت 15/6 صبح به شیراز رسیدیم. از کنار دروازه قرآن رد شدیم. یاد آن موقع که با خواهرم زری عکس یادگاری گرفتم افتادم. چقدر بهش گفتم بیا با هم بریم اما دو تا بچه نذاشتند. به هر حال همه مسافرین بیدار شده بودند. تا نهایتا 10 دقیقه دیگر در ترمینال شیراز خواهیم بود.

به ترمینال شهید کاراندیش شیراز رسیدیم. از اتوبوس پیاده شدم. هوشیار هوشیار بودم. از ترمینال خارج شدم و مستقیم به سمت شاهچراغ که به قول شیرازی ها در پائین شهر واقع شده بود رفتم.

تو تاکسی به چهره شهر نگاه می کردم. شهر خالی خالی بود. انگار روح شهر مرده بود. خبری از مردم نبود. البته ساعت 6 صبح خوب مردم خواب بودند.

بالاخره به حرم شاهچراغ رسیدم. از تاکسی پیاده شدم و به راه افتادم. از آخرین زیارت 10 سال و اندی می گذشت. خیلی عوض شده بود. سلام امام رضا(ع) را برای شاهچراغ آورده بود.

بعد از زیارت گوشه ای نشستم و به فکر عمیقی فرو رفتم. از قبل   آدرس مزار شهدا در کازرون را گرفته بودم. ولی خوب این تنهایی و ناآشنائی کمی برایم سخت بود. با این وجود احساس بسیار خوبی داشتم. 1000 کیلو متر ارزشش همه چی رو داشت.

ساعت 30/7 صبح بود. از رواق بیرون آمدم و به طرف در ورودی رفتم. کفشهایم را به پا کردم و وارد محوطه شدم. چند عکس از گنبد و کبوتران کنار حوض که چه فارغ از دنیا و آدمها در حال خوردن و آب بازی بودند گرفتم که به زودی قرار خواهم داد تا شما هم از دیدن آن لذت ببرید.

به هر حال چشمانم را برای مدتی بستم. فردا روز شهادت امام جعفر صادق(ع) بنیانگذار مذهب شیعه است. خدام های حرم شاهچراغ خود را برای مراسم فردا آماده می کردند.

بالاخره دل کندم و از حرم شاهچراغ (ع) بیرون آمدم. یه نیمه مثلث تشکیل داده بودم. منظورم اینه که اول قم بعد مشهد حالا هم که شیراز و این مثلث تکمیل خواهد شد به یاری خداوند با رفتن به کربلا که این مثلث روی نقشه ایران را تکمیل کنه.

به بیرون رفتم. از مردم در سطح شهر خبری نبود. چند معتاد اطراف حرم بودند. واقعا که متأسفم با این مملکتی که هزاران نفر جان خود را فدای آبادی و آزادی این مرز و بوم کنند و حالا باید با این صحنه ها روبرو شد. خوب کاریش نمی شد کرد بیمار هستند و شاید در عالم هپروت لذت بیشتری از زندگی می برند.

از مردی سئوال کردم که چگونه می توانم به کازرن برم. خوب شد که پرسیدم و الا می خواستم به همان ترمینالی از تهران به آنجا آمده بودم بروم.

 

 

ادامه دارد...

سفر به شیراز - بخش دوم

سفر به شیراز و کازرون

بخش دوم:

بالاخره نزدیک حرکت شد. از ترمینال زدم بیرون. کنار خانمی نشستم که بچه کوچکی در آغوشش بود. پرسیدم کجا می روید؟ گفت: ماهشهر برای دیدن مادرم می روم. یکسالی هست که مادرم را ندیده ام. پرسیدم   تا ماهشهر چقدر راه است؟ گفت: 18 ساعت.

بعد از دقایقی دیدم مردی صدا زد: شیراز ساعت 4 سوار بشن.

از آن زن و فرزندش خداحافظی کردم و راه افتادم. به نظرم ماشین ولوو و رنگش را یادم نیست. به هر حال سوار شدم. مثل همیشه صندلی خوبی برای من رزرو  شده بود. شماره صندلی من شماره 8 بود. درست یک ردیف بعد از صندلی راننده بود. به هر حال تنها بودم.

حسن! می دانی که بعد از 26 سال از شهادتت به دیدار تو می آیم. و می دانم زمان زیادی گذشته است. شاید به اندازه عمر من و حتی بیشتر.

گناه من چه بود؟ وقتی تو کفشهایت را پوشیدی که از من حمایت کنی، من تنها 2 سال داشتم و انگیزه تو و شور تو برای من قابل تفسیر نبود. اکنون بعد از گذشت سالها به دیدار تو می آیم. این اولین دیدار من از توست. به تو قول می دهم آخرین هم نباشد و هر ساله به دیدن تو بیایم.

اما اینبار تنها به سنگ سردی روبرو خواهم شد. و تنها عکسی از تو که در مقابل دیه گانم نشسته است و آن اخم همیشگی که در نگاهت همچنان موج می زند. و سنگ سردی که روی آن نوشته شده است" شهید حسن همدانی نژاد" .

***

ساعت 15/16 شد. هنوز اتوبوس حرکت نکرده بود. در این مدت چند نفر از دوستانم زنگ زدند و احوالات را جویا شدند. کجا می ری؟ چرا تنها می ری؟ من هم گفتم برای تکمیل یک مصاحبه دارم می رم شیراز و بعد کازرون می روم.

همه مسافرین سوار شدند. باز هم از پا قدم من ماشین پر شد. و صندلی خالی کمتر به چشم می خورد. ساعت 30/16 اتوبوس دیگه حرکت کرد.. مسیر کوتاهی طی شد. دختر دانشجوئی به مقصد قم در کنارم نشست.   مثل همیشه صحبت را باز کردیم. اسمش نجمه بود و اهل تبریز و در تهران دانشجوی فوق لیسانس تربیت بدنی بود. منزل خواهرش در قم بود و قصد داشت که آخر هفته را به آنجا برود. به هر حال دو ساعتی را با هم بودیم. او هم اطلاعاتی از من گرفتم. کم و بیش جوابش را دادم ولی قرار نیست که همه آمار و اطلاعات را کف دستش بگذارم.

به هر حال جاده قم ترافیک شده بود. این موضوع نمی توانست خبر خوبی باشد. حتماً تصادف شدیدی شده است.

  بله حدس و گمانها درست از آب درآمد. تصادف شده بود و حدود یک ساعت طول کشید تا از ترافیک خلاص شویم. چشمتان روز بد نبیند. چندین دستگاه خودرو شخصی بشدت تصادف کرده بودند. خدا می داند تلفات ناشی از این تصادف چه بوده است. ولی خوب می دانم که چیزی از این خودروها نمانده بود.

به همین خاطر است که می گویند با ماشین و وسائل نقلیه عمومی سفر کنید ها! مثل اتوبوس، اگر گیرت اومد با هواپیما و ...

  به هر حال از این ترافیک خلاص شدیم. تا آنجا که من می دانم از تهران تا قم 125 کیلومتر است مگر اینکه من اشتباه کنم. به هر حال این نیز گذشت. ساعت 45/19 بود که به قم رسیدیم. میدان 72 تن نجمه از اتوبوس پیاده شد و دوباره تنها شدم.

یاد مشهد افتادم. چقدر دلم می خواست که دوباره به مشهد بروم. خرجش زیاد نیست می شود دوباره رفت. به هر حال از قم بیرون رفتیم. مسیری که از وزارت راه گرفته بودم همراهم بود. البته الان که دارم این مطالب را می نویسم محل کار هستم و دقیقا یادم نیست ولی در نوشته های بعدی خواهم آورد. راستی یک دعوای مختصر هم تو اتوبوس در ترمینال جنوب رخ داد که بخیر گذشت.

راننده مکان بسیار بدی را برای شام و نماز نگه داشت. از نماز خواندن در آن مکان فاکتور گرفتم و به   خوردن یک قهوه اکتفا نمود. (من در سفر همیشه قهوه و قاشق کوچک همراهم هست).

بعد از بیست دقیقه همه سوار شدند.

آهان! حالا مسیری که از وزرات راه گرفته بودم را اینجا می گویم:

از تهران به شیراز:

قم

سلفچگان

دلیجان

میمه وزوان

مورچه خورت

اصفهان

شهرضا

ایزدخواست

آباده

سورمق

ده بید (صفاشهر)

قادرآباد(فارس)

سعادت شهر

سیوند

مرودشت

زرقان

باجگاه

اکبرآباد قرآن

شیراز

این بود مسیری که از وزرات راه از تهران گرفته بودم. با شماره 88925252-021 و یا 141

ادامه دارد...

اجالتا به آرزوهای قشنگتون برسین... 

رویا  

 

سفر به شیراز - بخش دوم

                                                  سفر به شیراز و کازرون

بخش دوم:

بالاخره نزدیک حرکت شد. از ترمینال زدم بیرون. کنار خانمی نشستم که بچه کوچکی در آغوشش بود. پرسیدم کجا می روید؟ گفت: ماهشهر برای دیدن مادرم می روم. یکسالی هست که مادرم را ندیده ام. پرسیدم تا ماهشهر چقدر راه است؟ گفت: 18 ساعت.

بعد از دقایقی دیدم مردی صدا زد: شیراز ساعت 4 سوار بشن.

از آن زن و فرزندش خداحافظی کردم و راه افتادم. به نظرم ماشین ولوو و رنگش را یادم نیست. به هر حال سوار شدم. مثل همیشه صندلی خوبی برای من رزرو  شده بود. شماره صندلی من شماره 8 بود. درست یک ردیف بعد از صندلی راننده بود. به هر حال تنها بودم. همه مسافرین سوار شدند. باز هم از پا قدم من ماشین پر شد. و صندلی خالی کمتر به چشم می خورد. مسیر کوتاهی طی شد. دختر دانشجوئی به مقصد قم در کنارم نشست. مثل همیشه صحبت را باز کردیم. اسمش نجمه بود و اهل تبریز و در تهران دانشجوی فوق لیسانس تربیت بدنی بود. منزل خواهرش در قم بود و قصد داشت که آخر هفته را به آنجا برود. به هر حال دو ساعتی را با هم بودیم. او هم اطلاعاتی از من گرفتم. کم و بیش جوابش را دادم ولی قرار نیست که همه آمار و اطلاعات را کف دستش بگذارم.

به هر حال جاده قم ترافیک شده بود. این موضوع نمی توانست خبر خوبی باشد. حتماً تصادف شدیدی شده است.

بله حدس و گمانها درست از آب درآمد. تصادف شده بود و حدود یک ساعت طول کشید تا از ترافیک خلاص شویم. چشمتان روز بد نبیند. چندین دستگاه خودرو شخصی بشدت تصادف کرده بودند. خدا می داند تلفات ناشی از این تصادف چه بوده است. ولی خوب می دانم که چیزی از این خودروها نمانده بود.

به همین خاطر است که می گویند با ماشین و وسائل نقلیه عمومی سفر کنید ها! مثل اتوبوس، اگر گیرت اومد با هواپیما و ...

به هر حال از این ترافیک خلاص شدیم. تا آنجا که من می دانم از تهران تا قم 125 کیلومتر است مگر اینکه من اشتباه کنم. به هر حال این نیز گذشت. ساعت 19 بود که به قم رسیدیم. میدان 72 تن نجمه از اتوبوس پیاده شد و دوباره تنها شدم.

یاد مشهد افتادم. چقدر دلم می خواست که دوباره به مشهد بروم. خرجش زیاد نیست می شود دوباره رفت. به هر حال از قم بیرون رفتیم. مسری که از وزارت راه گرفته بودم همراهم بود. البته الان که دارم این مطالب را می نویسم محل کار هستم و دقیقا یادم نیست ولی در نوشته های بعدی خواهم آورد. راستی یک دعوای مختصر هم تو اتوبوس در ترمینال جنوب رخ داد که بخیر گذشت.

ادامه دارد...

 به آرزوهای قشنگتون برسین...

رویا

سفر به شیراز - بخش اول

خوشا شیراز و وصف بی مثالش  

 

سلام یه همه خوبان  

 

تازه از سفر برگشته بودم اما انگار نه انگار. خستگی های سالهای رفته در جانم ریشه دوانده بود. انگار با هیچ چیز التیام نخواهد یافت. جز سفر و سفر... 

 

بالاخره یک تعطیلات سه روز پیش اومد و آماده سفر شدم. مثل همیشه به کسی هم نگفتم و راهی شدم.  

 

راستش دیدن شیراز ملاک برایم نبود و بیشتر می خواستم که کازرون را از نزدیک ببینم. آخه همیشه تو کتابها خونده بودمش. به هر حال این هم یک شهر جدید بود که باید از آن دیدن می کردم.  

راستی شدم مثل یک دیوونه که زنجیر به پاش بسته شده و راه گریزی هم ندارد.  

روز پنج شنبه بود. از شب قبل به مامان گفتم که قصد دارم به شیراز بروم و از آنجا به کازرون سفر کنم. کار زیاد سختی نبود و من مثل همیشه با خطرات آن آشنا بودم. تاریخ ۰۲/۰۸/۸۷ بود و آماده آماده بودم.  

این بار سوم بود که به شیراز می رفتم اما این دفعه به تنهایی به شیراز می رفتم. مقدار خرت و پرت با خودم برداشتم و ساعت ۱۳ از شرکت بیرون زدم. از پارک ملت تا ونک رفتم و از آنجا با مترو میرداماد به ترمینال جنوب رفتم.  

گرسنه بودم. یک چیزی خوردم و بلیت تهیه کردم.  

ساعت ۱۶ ساعت حرکت بود. برای اینکه سرم را گرم کنم کمی گشت زدم و مقدار میوه و چیپس و ... خریدم و منتظر حرکت شدم.

سفر به مشهد - بخش آخر

کمتر از دو ساعت دیگر به مشهد مانده بود. خانمی که همسفر من بود قصد پیاده شدن در چناران را داشت. تقریبا فاصله اش با مشهد یک ساعت است. این خانم که تازه نامزد شده تا خود صبح با نامزدش تلفنی صحبت کرد. البته آرام بود ولی...

به هر حال به چناران رسیدیم و خانمی که همسفر من بود از اتوبوس پیاده شد. بعد از پیاده شدن او کیفم را جای خودم گذاشتم و خودم سمت پنجره نشستم. این خانم خیلی بی ذوق بود. چون اصلا از پنجره بیرون را تماشا نمی کرد. این نعمت را هم از من دریغ کرد. به هر حال حس خاصی نداشتم. چون اولین بارم نبود که به مسافرت می آمدم. درست بود که بار اولم بود که به مشهد می آمدم ولی مثل همیشه دارای روحیه و اعتماد بنفس بودم. انتظار کشنده ای بود. ضمن ایتکه حالا همسفر هم نداشتم. شیطونی هم نتوانستم داشته باشم(البته این را جدی نگیرید).

بالاخره به مشهد رسیدیم. فکر کنم ساعت 7 صبح بود که به ترمینال مشهد رسیدیم. از همان دم در اتوبوس که پیاده می شدی دستت را می گرفتن و بزور به حرم می برند.

به هر حال هوای ترمینال عالی بود. به دنبال سرویس بهداشتی گشتم تا دست و صورتم را بشویم و با وضو به حرم بروم. بالاخره پرسان پرسان پرسیدم و رفتم. بعد از سرویس بهداشتی از خانمی پرسیدم که چگونه می توانم به حرم بروم. او به خط اتوبوسی اشاره کرد.

سوار اتوبوس شدم. دلم تاپ تاپ می کرد. بی قرار بود و از دست من کاری جز اینکه خود را به حرم برسانم نبود. به هر حال سوار شدم. نزدیکی های حرم بود که پیاده شدم تا بخشی از راه را پیاده روی کنم. باور کنید وقتی پیاده شدم احساس کردم که در مسیر کربلا راه می روم. خیلی احساس شیرینی بود. مردم و خیابان اصلی حرم را مثل ندید بدید ها نگاه می کردم. نگاهم فقط به سوی حرم بود. براستی چرا من این سالها به مشهد نرفته بودم؟ چرا خود را از این آرامش محروم کرده بودم. نمی دانم!! به هر حال شور و شعفی عجیب و غیر قابل وصف تمام وجودم را فرا گرفته بود و جز با دیدن یار قرار نمی گرفت. راستی یک قطعه طلا از چندین سال پیش همراهم بود تقریباً از سال 81 این نذر بود.

حالا یک نکته جالب را بگویم ؛ من به خیال اینکه اینجا مثل امامزاده صالح است و می توانی از در اصلی وارد شوی با کیف و بند و بساط در حال وارد شدن بودم که خادم با آن که نمی دانم اسمش چه بود مثل پر بود اضاره کرد از این طرف خانم. نزدیک تر شدم و پرسیدم: بله بفرمائید؟  خادم گفت: خانم از این طرف وارد شوید. و بطرف راست حرم اشاره کرد. تازه یادم افتاد که بازرسی دارند. به هر حال با وسایل راحت نبودم. ضمن اینکه در کیفم دو گوشی بهمراه دو شارژ وجود داشت. تازه قیچی و ... نیز بود. به همین جهت فقط مقداری پول در داخل جیب شلوار گذاشتم و گوشی کوچکم را برداشتم تا بلکه از شرّ گوشی سنگین NEC راحت شوم.

به هر حال نذرم را دست گرفتم بهمراه یک گوشی کوچک و بقیه را به امانات سپردم. برای یک لحظه برگشتم و قسمت نذورات را دیدم. مردی در قسمت امانات ایستاده بود. انگار فهمید که کاری با این قسمت دارم. بعد از سلام و احوالپرسی نذر را به او دادم و گفتم: من اولین بار است کهبه مشهد آمده ام. این نذر را هم چند سال پیش نذر کرده بودم. او گفت الان فیش ندارم. گفتم: اشکالی ندارد. در عوض یک تبرک به من داد که شامل مقداری نبات و دو تکه پارچه سبز متبرک شده بود. آنرا گرفته و به سمت بازرسی بانوان رفتم.

هرگز این لحظه را فراموش نخواهم کرد؛ زمانی که وارد محوطه اصلی شدم، ناگهان و بدون اختیار اشک از گونه های سردم جاری شد. مادرم پیش از این از این احساس خبر داده بود. به اطراف نگاه کردم. آدمهای زیادی با قومیت و حتی ملیت مختلفی حضور داشتند. عربها هم بودند مثل همیشه. فرشهای نماز را پهن کرده بودند. امروز جمعه است. مورخ 12/07/87 و در مشهد هستم.

به هر حال از محوطه اصلی گذشته و پس از تحویل کفش به کفشداری وارد حرم شدم. احساس آرامش خاصی داشتم. برایم قابل وصف نیست.

روبروی حرم و در فاصله کمتر از یک متری ایستادم و با امام رضا(ع) درد و دل کردم. در ابتدا برای رومانا و بعد همه آنهائیکه التماس دعا داشتند دعا کردم. برای یکی از همکارانم بنام شیدا که التماس دعا داشت برای ازدواجش و ... سپس برای خودم که براستی نیازمند دعا بودم و درخواستی از امام رضا(ع) داشتم. بعد از آن به نماز ایستادم و نماز خواندم.

بعد از آن از در حرم بیرون آمده و گوشه ای نشستم. مانند دیوانه ها شده بودم و کناری کز کردم. نمی دانم ولی اینبار درد مندانه از خدا آرزویی کردم. بعد از آن از حرم بیرون آمد هو در بازار اطراف حرم گشتی زدم. چون صبحانه نخورده بودم بدنبال جایی بودم که صبحانه بخورم. باور کنید جای مناسبی را پیدا نکردم. ضمن اینکه ساعت نزدیک 10 صبح بود و باید بیشتر دنبال ناهار می بودم تا صبحانه. به هر حال مغازه خواربار فروشی را دیدم. یک شیر کاکائو و یک کیک گرفتم. نمی دانید این شیرکاکائو چقدر به من چسبید. تازه یک مقداری از آن هم روی چادرم ریخت که بعداً آن را شستم. به هر حال دوباره به حرم رفتم و بار دیگر با خدای خودم راز و نیاز کردم. کم کم وقت نماز جمعه فرا رسید. همه فرشها پهن شده بودند. تا دلت بخواهد زائر آمده بودند. از عید فطر یک روز گذشته بود. خیلی خوشحال بودم که نماز جمعه بعد از ماه رمضان در مشهد هستم. وای اگر بدانید دو خطبه برایم سالی گذشت. خودش در سایه نشسته بود و به فکر مردم نبود. اغلب مردم پشت به آفتاب کرده بودند و با هم صحبت می کردند. بالاخره دو خطبه تمام شد. نماز ظهر اقامه شد. از صدا و سیما هم آمده بودند و از مراسم نماز جمعه مشهد برنامه تهیه کنند. نماز عصر شد. می دانید که نماز مسافر شکسته است. اما وقتی من نمازم را شکسته خواندم دیدم که کسی غیر از من نمازش را شکسته نمی خواند. یعنی همه مردم اهل مشهد بودند؟؟!!

به هر حال نماز به پایان رسید. بار دیگر به سمت حرم رفتم. آب خودم و دیگر قرار شد که به خانه برگردم.

دلم می خواست که با هواپیما برگردم چون اصلا حوصله خستگی و اتوبوس را نداشتم. همه درهای رو به حرم را گشتم و عکس یادگاری هم گرفتم. نماز مغرب و عشاء را نیز اقامه کردیم. اما به جماعت نرسیدم. تازه زمانی که می خواستم نماز بخوانم رو به قبله نبودم که به من تذکر دادم و مجبور شدم نمازم را تکرار کنم.

راستی نمی دانم کبوترهای حرم کجا رفته بودند. پیدا نبودند. دیگر وقتی نمانده بود. ساعت 8 شب بود. بلیت هواپیما گیرم نیامد. قطار  را هم فکرش را نکن. قبل از آن کمی خرید کردم. راستی یادم رفت بگویم که ناهار قیمه در یک رستوران مشهدی خوردم حالم از کوبیده و جوجه بهم می خورد.

 بالاخره وقت رفتن فرا رسید. احساس دلتنگی عجیبی به من دست داد. نمی دانم بار دیگر چگونه به مشهد خواهم آمد؟ تنها و یا ... روز شنبه مرخصی بودم. پس تا زمان حرکت اتوبوس در حرم بودم و با خدای خویش راز و نیاز می کردم.

دیگر چاره ای نبود با اتوبوس به تهران برگشتم. صبح ساعت 10.30 صبح به تهران رسید. بعد از دیده بوسی با مادرم بخواب رفتم. دیگر نفهمیدم که روز چگونه گذشت. فقط یادم است که ساعت 20 شب بیدار شدم شام خوردم و تا صبح فردای روز شنبه ساعت 11 صبح ازخواب بیدار شدم.

این بود قسمتی از خاطرات سفر به ساری و مشهد که البته از برخی از رویدادها فاکتور گرفتم.

سفر به مشهد - بخش دوم

ساعت 20.30 بود که برای شام نگه داشتند. باید بگویم این راننده اصلا جای باصفا و خوب سراغ نداشت. در یک رستوران درپیت نگه داشت. فقط کوبیده و جوجه داشت. ترجیح دادم کوبیده بدون برنج بخورم. اما وقتی کوبیده را آورد دیدم سوخته و نان مانده تحویلمان داد. شاید یک تکه نان به اندازه یک بند انگشت از آن نان خوردم و کباب را هم بدون نان خوردم. اما موقع رفتن نان را باسبدش به نزد مسئول رستوران بردم و گفتم:

-         آقا می توانم یک انتقاد بکنم.

-         بله. بفرمائید.

-         این نان برای کی بود؟

-         همین امروز . تازه است.

-         پیشنهاد می کنم یه کمی از این را بخورید من مطمئن هستم که مال چند روز پیش است.

-         نه خانم مال امروزه.

-         کباب چی . همه اش سوخته. مال پول نمی دهیم که غذای سوخته بخوریم.

-         خوب خانم شما اولش می گفتید که برایتان عوض کنند!!

-         شما باید کیفیت غذایتان را بهتر کنید. متأسفم.

-         ....

یک نگاهی به سرتاپای او کردم و از رستوران خارج شدم. عجب شانسی دارم من.

راستی یه اتفاق دیگر افتاد که ....

نمی دانم حدود نیمه های شب بود و تقریبا همه مسافران در خواب بودند. صدای آرام نوار عباس قادری هم شنیده می شد. یک دفعه چند نفر از انتهای اتوبوس خطاب به راننده گفتند:

-         آقای راننده نگهدار ماشین آتیش گرفته.

-      همه نگاهها به  انتهای اتوبوس چرخید. چند نفر هم از جایشان برخاستند. من هم نگاهی به انتها کردم. دیدم یک دود سفید رنگ عجیبی فضای اتوبوس را پر کرده است. به به با این راننده هواس جمع.

-         راننده در وسط بیابان نگه داشت و به انتهای اتوبوس رفت.

-      بعد از چند دقیقه دیدیم که با یک کپسول آتش نشانی به وسط اتوبوس آمد. خنده دار بود. این کپسول توسط چند جوان شیطون باز شده. بود. این بچه ها ضامن کپسول را کشیده بودند و این فاجعه که نه ! را به بار آورده بودند. اکثر شمالی ها از ماشین پیاده شدند. اما من و بغل دستی ام همچنان نشسته بودیم. راننده گفت: پیاده شوید برایتان خوب نیست.

-         آب صابون و دود همه جای اتوبوس را فرا گرفته بود و بسختی می توان نفس کشید. همه پیاده شدیم و در آن تاریکی و در بیابان دقایقی را سپری کردیم.

-      نگاهم به آسمان افتاد. خدای من! آسمان چقدر اینجا قشنگ است. آنقدر به زمین نزدیک هستند که می توانی با دستانت خوشه خوشه ستاره بچینی. اینجا به خدا نزدیکتری. نمی دانم ولی احساس خوبی داشتم. سرمای عجیبی در سراسر جانم نشست ولی توأم با عشق خداوندی. توصیف آن لحظه سخت برایم مشکل است. ولی لحظه نابی بود.

بعد از چند دقیقه که دود از اتوبوس خالی شد و هوای سرد و واقعاً تمیز وارد اتوبوس شد همگی سوار شدیم. سپس راننده شروع به حرکت نمود ولی هر از گاهی زیر لب غر غر و کرد و بد و بیراه به آن جوانان می گفت.

به هر حال این نیز بخیر گذشت.

تا زمان رسیدن به مشهد، چندین بار از خواب بیدار شدم. هر بار که بیدار می شدم با درد عجیبی در گردنم مواجه می شدم. به هر حال اتوبوس سوار شدن یعنی همین دیگه.

به هر حال نزدیک صبح بود. هنوز آفتا طلوع نکرده بود که راننده گفت:

-         برای نماز پیاده شوید.

همه در حالی که خواب آلود بودند. پیاده شدیم. من و خانمی که همسفر بودیم پیاده شدیم. نمی دانید وقتی از اتوبوس پیاده شدیم چه سرمای بدی بود. باور کنید انگار زمستان به این منطقه آمده بود. متوجه نشدم کجا بود. ولی باید بگویم جای بسیار کثیفی بود. فقط به سرویس بهداشتی اکتفاء کردم و از خواندن نماز در آن مکان خودداری کردم. بعد از 15 همه سوار شدیم.  

 

ادامه دارد..