رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

سفر به مشهد - بخش اول

بخش اول : 

 

 

همزمان با ورود من به مغازه پسر جوانی  نیز وارد شد. می دانستم که به دنبال بهانه است تا راهی برای بازکردن سخن باشد. من که دیگر هفت خط روزگار شده بودم و اگر می گفتی ف من تا فرحزاد می رفتم.

در مغازه هر چه گشتم تا چیز مناسبی پیدا کنم نبود.بالاخره گفتم آقا یک آب معدنی کوچک لطفاً.  

متوجه نشدم پسر جوان چه خرید. چون اصلا علاقه ای نداشتم که بدانم. به هر حال جلوی راهم ایستاد و نگاهی به من و چادر و... انداخت. البته قیافه من طوری است که اگر فقط یک نگاه کنم سریع راهم را باز می کرد. اما مثل همیشه سرم پائین بود و ترجیح دادم خودش بگوید ببخشید بفرمائید.

به هر حال نزدیکش شدم تا اینکه گفت آخ. ببخشید بفرمائید.  

من که می دانستم قضیه چیست به سردی از همان دردی که وارد شده بودم خارج شدم. بلافاصله بدنبال من راه افتاد و چندین بار گفت: ببخشید خانم. خانم. شما هم تهران می روید.  

محکم گفتم: نه!(یعنی علاقه ای به حرف زدن با شما را ندارم). بدبخت بیچاره از گفته اش پشیمان شد. راهش را کشید و رفت.

به هر حال اگر او قصد مشهد آمدن را هم داشت من علاقه ای به حرف زدن را نداشتم. این امور برای من عادی بود زیرا من خیلی سفر کرده ام آنهم به تنهایی. بنابراین دلیلی نداشت با همه مسافران دوست شوم  و ارتباط برقرار کنم.

بعد از آن دو مرتبه به طرف تعاونی شماره یک رفتم. هنوز ساعت 16.30 بود. دیگر داشتم کلافه می شدم. نه کتابی داشتم و نه چیز دیگری که خود را مشغول کنم. گاهی اوقات نیز در محوطه تقریباً کوچک ترمینال قدم زدم. از قیافه ام معلوم بود که بچه ساری یا مشهد نیستم. اصلاً تابلو بودم. به هر حال این چند ساعت تا سوار شدن به اتوبوس شاید سالی برایم گذشت.

هنوز روی صندلی  اداری تعاونی یک روبروی باجه بلیت فروشی نشسته بودم و آمد و شد مسافران را تماشا می کردم. احساس کردم سردم شده است. باید فکری برای گرم کردن خودم می کردم. یاد چای افتادم. اینبار برای اینکه چشمم به آن پسر جوان نخورد از در شرقی تعاونی یک بیرون رفتم. به انتهای ترمینال رفتم. دست و صورتم را شستم و از آقایی پرسیدم که کجا می توانم چای تهیه کنم؟ 

 گفت همین بغل قهوه خانه است.  

رفتم اما قهوه خانه نبود که!! البته با دیدن یک خانم روح در کالبد سردم دمیده شد. آن خانم آشپز بود و غذا درست می کرد. تقریباً  شبیه یک اغذیه فروشی بود. اما تا حدودی بزرگتر بود. چند مرد نشسته بودند. پس از سلام وارد شدم. به خانم گفتم: چای می خواستم.  

روبروی در وردی نشستم. یک استکان چای برایم آوردند. راستی من تا حالا به تنهایی چای بیرون نخورده بودم. خورده بودم اما در لیوان یکبار مصرف و یا تو مجتمع تفریحی مسافران مهتاب در مسیر راه تهران قم یا همان رستوان بسیار شیک که در مسیر قم  اصفهان است. با رئیس های قبلی ام و یا دیگران دوستان . به هر حال برایم جالب بود. یاد قهوه خانه های قدیمی افتادم.  

راستی خانم ها راحت نیستند و یه جورایی معذب هستند. البته تقصیر خودمان است. مگه نه!!  

چای خیلی داغ بود و علیرغم عادتی که نداشتم در نعلبکی خوردم. حسابی ذوق کرده بودم. خیلی گرمم شد. بعد از آن پول را زیر نعلبکی گذاشتم و آنجا را ترک کردم. همش خدا خدا می کردم این پسره رفته باشد.

خبری نبود و من دوباره به تعاونی یک رفتم. انتظار کشنده ای بود. ساعت 18 بود. در این فاصله چندین مرتبه از مسئول صدور بلیت پرسیدم که اتوبوس 18.30 مشهد کی حرکت می کند؟ 

 گفت: صبر کنید تا 15 دقیقه دیگر.

 از بیکاری حوصله ام سر می رفت. فقط کافی بود به من بگویندبالای چشمت ابروست. بلایی به سرش می آوردم که تا آخر عمر یادش نرود. از تعاونی یک بیرون آمدم و بطرف اتوبوس ها رفتم. به به دیدم فقط من بی قرار نیستم . عده زیادی از مردم کنار اتوبوس ایستاده اند. البته روی اتوبوس نوشته شده بود. تهران مشهد. این یعنی اینکه اتوبوس برای ساری نبود. خدا را شکر کردم که مال این شمالی ها نیست. البته قصد جسارت ندارم. ولی خوب دیگه..

به هر حال راننده وقتی با بی قراری و سرمای ما مواجه شد دیگر راهی ندید و تسلیم شد و در را باز کرد. بسم ا... گفتم و وارد شدم. صندلی شماره من 5 بود. راستی یک چیز خیلی مهم را بگویم. هر وقت من بلیت می خواهم بخرم بهترین جا نصیب من می شود البته به غیر از بلیت قطار دیروز ساری که وسط نشستم. حال هم همین طور کنار پنجره ردیف دوم بودم و همه جا را بخوبی می دیدم. قبل از من خانمی نشست یعنی جای من نشست. من هم چیزی نگفتم و گذاشتم که کنار پنجره بنشیند اما دریغ از یک نگاه که در این مدت به بیرون پنجره انداخته باشد. پس برای چه کنار پنجره نشستی آخر؟؟

به هر حال نشستم. یادم رفت بگویم بابت صحبت را بیرون از اتوبوس باز کردیم. او اولین بارش بود که به تنهایی مشهد می رفت. من هم گفتم که اولین بارم است که به مشهد برای زیارت می روم. آن دختر خیاط بود و به دیدن نامزدش در چناران می رفت. تازه یک ماه بود که نامزد کرده و شوهرش مهندس مکانیک بود. تا آنجا خیلی حرف نزدیم و ترجیح دادم فیلم کلاهی برای باران که در اتوبوس گذاشته بودند را ببینم. تنقلات خوردم و کمی هم حرف زدیم. دو شب بود که نخوابیده بودم. این اولین بار بود که اینقدر در راه بودم. آنهم با اتوبوس و 12 ساعت روی صندلی نشسته بودم. گاهی خوابم می گرفت و می خوابیدم. اما وقتی بیدار می شدم با درد عجیبی در گردنم مواجه می شدم. باور کنید گاهی اوقات به آهستگی سرم را با دوست می گرفتم و تکان می دادم می ترسیدم گردنم بشکند. عجب مسافرت طولانی شد. اما خیلی خوش گذشت. مخصوصاً که اولین بارم بود که به مشهد می رفتم. در این 12 ساعت اتوبوس از مسیرهای مختلفی گذشت و از گرگان شروع کرد تا به مشهد برسد. راننده عباس قادری گذاشته بود و تا خود صبح مسافرین با آرامش خوابیدند . راستی یه اتفاق دیگر افتاد که ....

سفر به ساری - بخش دوم

 بخش دوم  

 

 وقتی بیدار شدم ساعت 30/8 صبح بود. عجب خوابی رفته بودم. خیلی دلچسب بود. فریبا  داشت وسایلش را جابجا می کرد. بلند شدم و از طبقه دوم تخت پائین آمدم و دست و صورت خود را شستم. بوی نم می آمد. پنجره را کمی باز کردیم مگر بوی باران شب گذشته از اتاق رخت ببندد.

صبحانه خوردیم و آماده شدیم که گشتی در شهر بزنیم. فریبا می گفت سر خیابان خوابگاه آنها بازاری هست بنام بازار ترکمن ها که اکثر آنها ترکمن هستند. این بازار روزانه بود و هر روز دائر بود.

از نظر من شهر ساری شهر بسیار زیبا و تر و تمیزی است. براستی به همه جای تهران می ارزد. البته مردمانش زیاد جالب نیستند مخصوصاً مردهایش که معلوم نیست گیجند، مستند یا ... حداقل نظر من که اینه. بعدش هم این شهر بسیار گرانی است. منظورم اینه که اگر چیزی می خواهی بخری خون باباشون را هم باید بپردازی ؟ شوخی نیست! عین حقیقت است. از این لحاظ باز صد رحمت به تهران خودمان...

بالاخره به بازار رسیدم. مغازه ای در کار نبود. بیشتر شبیه چادر بود که آنرا پوشانده بودند. از صنایع دستی گرفته تا میوه و .... همه چیز پیدا می شد. تقریباً همه جای آنرا دیدم و مقداری وسایل مورد نیاز فریبا را خریدم. من چیز خاصی برای خودم نگرفتم. باران درحال بارش بود. اما شدت نداشت. به هر حال از آنجا بیرون آمده و به طرف میدان ساعت براه افتادیم. فریبا خودش بار اولش بود که میدان ساعت را می دید. مسیر را دور  زدیم و پیاده به خوابگاه برگشتیم.

ساعت نزدیک به 12 بود که فریبا چیزی برای ناهار درست کرد و با هم خوردیم. کمی صحبت کردیم و نصیحت های پندآموز را بار دیگر به فریبا گوشزد کردم که حواسش را خوب جمع کند و فقط به درس خواندن معطوف کند.

به هر حال هر چه باشد من 11 سال از او بزرگتر بودم.

آمدن به شمال یعنی اینکه حتما باید کنار دریا بروی و الا مزه ندارد. ساعت فکر کنم 13 بود که به سمت دریا راه افتادیم اصلا یادم نمی آید که بدون وسیله شخصی به شمال آمده باشم. یادشهریور سال 85 افتادم که با بر و بچه ها آمدیم و دو روز را در محمودآباد ماندیم و...

تاکسی نبود با مینی بوس راه افتادیم. باران شدیدی شروع به باریدن کرد. چتر همراهمان نبود. حتم دارم که مثل موش آب کشیده خواهیم شد. تا کنار دریا رسیدیم حدود 20 دقیقه سپری شده بود. از شدت باران کاسته شده بود. شاید بتوان کنار دریا رفت اما دریا موجی شده بود و شنا کردن در این هوای سرد و بارانی ممنوع بود.

بعد از مدتها به کنار دریا رسیدم. کمی خیس شدیم. اما کنار ساحل ایستادم و عکس یادگاری گرفتم. یادم است آقایی از من خواهش کرد که یک عکس یادگاری از خودش و همسرش بگیرم. بعد از آنها برای مدتی کنار ساحل ناآرام خزر ایستادم و زمزمه کردم:

دریا سرشار از خاطرات تلخ و شیرین ماهی هاست....

که یکدفع موج بزرگی به انداز یک بشکه به طرفم آب ریخت و از آنهمه آدم آب را روی من ریخت حتی قطره آب که فریبا در کنار ایستاده بود را روی آن نریخت. شاید دریا می خواست بگویئ که بگو؟

دریا سرشار از خاطرات تلخ و شیرین آدمهاست نه ماهی ها....

ولی خوب از قدیم و ندیم می گویند آب نطلبیده مرادست...

بعد از آن سوار ماشین شدیم و برگشتی. به خوابگاه رسیدیم و کمی استراحت کردیم. مسئول خوابگاه را اجیر کردم که به هر طریق ممکن شده بلیت مشهد برایم گیر بیاورد. راستی یادم رفت این را بگویم که وقتی به ایستگاه راه به سمت اطلاعات راه آن رفتم که بلیت مشهد تهیه کنم، نمی دانم قضیه از چه قرار بود. مسئول اطلاعات زبانش بند آمد و نمی دانست چه بگوید. آخر مگه من پرسیده بودم که نامفهوم بود. هان! یادم آمد. من وقتی قم رفته بودم چادر جدیدی خریده بود و با این شال سبز خیلی به من می آمد. شاید علتش این بود. خلاصه با مصیبت توانستم از زیر زبانش بکشم. بدبخت بیچاره زبانش بد آمده بود. باور کنید اگر کسی می دید حتماً می گفت که چهره اش شده مثل گچ البته شاید هم قضیه چیز دیگری بود. به هر حال گفت که روزهای چهارشنبه از ساری به مشهد است. آنهم 12 ساعت طول می کشد. البته من بعداً ته توی قضیه را درآوردم. قابل توجه شمالی های که همشهری شما به من گفت: شما بهتر است که بروید تهران و از تهران به مشهد بروید. چشم بسته غیب گفتی!!!!

چه راهنمائی جالبی بود. مرد حسابی اگر من می خواستم از تهران بروم به مشهد مگه مرض داشتم که بیایم از تو بپرسم؟؟!!

خلاصه اعصابم حسابی به هم ریخت و او را با موجی از حیرت تنها گذاشتم و از ایستگاه خارج شدم.

بعد از کنار ساحل رفتن دوباره با فریبا چرخی در شهر زدیم. باران نم نم می آمد. بوی نم و خاک و کمی دود شهر ساری را فرا گرفته بود. قصد نداشتم که در ساری بمانم. بعد از آن به خوابگاه برگشتیم و به مسئول خوابگاه گفتیم که بلیت چه شد؟ گفت:

-         برای ساعت 20 از ساری به مشهد بلیت رزرو کردم.

بعد از آن کمی با فریبا صحبت کردم و وسایلم را جمع کرده و با آژانس که دو بار آمد و من سوار نشدم بسمت ترمینال رفتم.

ادامه دارد...

وارد ترمینال شدم. ترمینال کوچکی بود. به گرد هیچکدام از ترمینال های تهران نمی رسید. مستقیم.وارد تعاونی شماره یک شدم.  مستقیم رفتم به سمت پذیرش و صدور بلیت و خودم را معرفی کردم. پرسیدم:

-         زودتر از ساعت 8 ماشین نیست؟

-         چرا ساعت 30/18 هست که حدود 12 ساعت در راه خواهید بود.

-         همان خوب است.

حساب کردم و بلیت را گرفتم. بدون معطلی روبروی باجه صدور بلیت نشستم. بازهم همه به چادرم نگاه می کردند. با خودم گفتم: حالا مگه چیه ؟ مگه از کره ماه اومدم؟  

ساعت 15.30 و چند ساعتی باید تحمل می کردم. انتظار براستی چیز بدی است. کسی را هم نمی شناختم. توجه ام را پیرزن تر تمیز جلب کرد. به چهره اش می خورد  که ترک باشد. با تعدادی دیگر از دوستانش که آنها نیز مسن بودند به احتمال قوی می خواستند به اردبیل بروند از لهجه آنها فهمیدم چون خودمم ترک هستم.

به هر حال مسافران می آمدند و می رفتند اما من همچنان سرجایم نشسته بودم. دیگر خسته شده بود. بلند شدم و از ترمینال بیرون آمدم و کمی قدم زدم. بعد از آن رفتم به سمت مغازه ای که توراهی بخرم.  

 

ادامه دارد...

سفر به ساری - بخش اول

امروز قرار شد از سفر به شهر زیبای ساری و شهر مشهد مقدس برایتان بنویسم.

بخش اول:

بخش یک

سفر به ساری

مدتی بود احساس خستگی شدیدی می کردم. از آخرین مسافرتی که رفته بودم حدود 1.5 سال می گذشت. البته در این فاصله مأموریت به قم و کاشان داشتم. بعد از آن هم قبل از عید فطر به قم رفته بودم. اما همه یک روزه بود و جز خستگی چیزی دیگری در پی نداشت. دیگر خسته شده بودم. هم جسمم و هم روحم از بین رفته بود. حوصله هیچ کس را نداشتم. از قضا هم خواهر کوچکتر و یا به عبارت دیگر آخرین دختر خانواده ما  در دانشگاه ساری قبول شده بود و از رفتنش حدود 2 هفته می گذشت. این یک بهانه شدن برای رفتن به مسافرت. هم شد توفیق اجباری  و هم مسارفرت.

دور و اطراف شرکتی که من در آن مشغول بکار هستم آژانس جهت تهیه بلیت قطار نبود. از رفتن مسافرت با اتوبوس زیاد دل خوشی ندارم. نه بلیت هواپیما بود نه قطار. مانده بودم چکار کنم. بالاخره یک بلیط افتاد درست روی سرم.

بلیت قطار برای 10/07/87 از تهران به ساری بود. خوب بالاخره مسافرت بود. راستش اصلا برنامه ریزی کرده بودم که به شیراز بروم. با یک تیر دو نشان بزنم که هم مصلحبه نهایی با آزاده ای را داشته باشم هم اینکه دلم یرای شیراز خیلی تنگ شده بود چون از آخرین مسافرتم به شیراز حدود هشت سال می گذشت. که البته جور نشد و من تصمیم گرفتم به شهر دیگری سفر کنم. خلاصه بلیت به مقصد ساری ساعت 10/22 شب مورخ 10/07/87 چهارشنبه بود. اشتباه کردم و بجای اینکه بگویم 09/07/87 گفتم چهارشنبه اصلا یادم رفته بود. به هر حال قسمت اینطوری شد.

روز چهارشنه فرا رسید. مادرم یک مقداری وسایل آمده کرده بود. من هم صبح به همراه خواهر بزرگترم زری به بیرون رفتیم و مقداری هم من وسایل گرفتم. خیلی دیر گذشت. قرار بود دوستم دنبال من بیاید و مرا به راه آهن برساند. ساعت 19 بود که دوستم سر کوچه منتظرم شده بود. تا رسید من تازه یادم افتاد که توراهی نخریده ام. پریدم مغازه  و توراهی خریدم.

بسم ا... گفتیم . راه افتادم. مثل همیشه افتخاری گوش دادیم . راه افتادیم. دوستم خیلی دلش می خواست که همسفر من باشد اما آنها عروسی در پیش داشتند و نشد که بیاید.

ساعت30/8 شب به راه آن رسیدم. خیلی زود بود. دوستم غر زد که چرا زودتر نگفتم تا قبلش یک چرخی زده باشیم. من هم سکوت کردم  و او هم زیر لب مدام غرغر می کرد.

از اطلاعات راه آهن پرسید که چه ساعتی باید سوار قطار بشوم. مسئول اطلاعات گفت:

- تهران به گرگان سوار شوند.

البته مقصد من ساری بود و باید در ایستگاه ساری پیاده می شدم. به هر حال سوار قطار شدم. واگن 7 صندلی شماره 5 درست وسط کوپه بودم. اکثر سفرها را به تنهایی می رفتم. هر چه تلاش کردم که یک بلیت دیگر برای مادرم بگیرم قسمت نشد. آخر قول داده بودم که تنهایی به مسافرت بروم.

رأس ساعت 10/22 قطار آنهم با صندلی های از رده خارج و کثیف به حرکت افتاد. صد بار به خودم لعنت فرستادم که چرا با قطار آمدم چرا با هواپیما نیامد و .... اتوبوس بهتر بود و ...

قطار حرکت کرد. من در واگن ویژه بانوان بود. چهار تا دختر دانشجو و یک خانم که تا پایان مسیر چند کلمه بیشتر بین ما رد و بدل نشد. همه مردم تو فکر خودشان بودند و با دیگری کاری نداشتند اما من فضول بودم و گاهی اوقات اطلاعاتی بدست می آوردم.

قطار به احتمال قوی حداقل از 5 شهر گذشت. در ایستگاههای فرعی هم نگه می داشت. انگار اتوبوس بود. صد رحمت به اتوبوس.

صندلی ام را بصورت تخت کشیدم وسط و کمی راحتر خوابیدم. نشد و احساس گرسنگی عجیبی به من دست داده بود. تنقلات داشتم ولی هیچ چیزی مثل غذا نمی شد. دارو هم خورده بودم. حسابی گرسنه شدم. سراغ رستوران در قطار را گرفتم. چشمتان روز بد نبیند چه رستورانی ؟ یک کوپه را کرده بودند رستوران نگاه کردم دیدم چند تا مرد نشسته اند و تکان هم نمی خوردند. منو غذا را خواستم دو نوع غذا داشتند یکی جوجه بود  و دیگری زرشک پلو با مرغ بود. زرشگ پلو با مرغ - چون کمی هم آب داشت و خشک نبود-  انتخاب کردم. از چند واگن رد شدم و در کوپه خودمان را زدم . به خیال اینکه کوپه خودمان است. اما دیدم مردی در را باز کرد. معذرت خواهی کرده و دوباره به راه خودم ادامه دادم.

بالاخره به کوپه خودمان رسیدم. وارد شدم و غذا را آماده کردم که بخورم. نگاه همه را به سوی خودم دیدم. تنهایی از گلویم پائین نمی رفت. به همه گفتم غذای من زیاد است با من شریک شوند اما آنها فکر کردند که من تعارف می کنم. به هر حال غذا را تا حدودی خوردم. بوی مرغ همه را گرفته بود. چقدر بدم می آمد که تنهایی غذا بخورم. غذا خشک بود با ماست کمی برنج خوردم و یک تکه از مرغ را... بقیه را هم دور ریختم . هر چند از اسراف بدم می آمد.

شب بسیار سردی بود. فضای اتاق شده بود زمهریر. لباس تنم بود. اما چون چادرم را درآورده بودم سردم شد. دوباره چادرم را روی سرم گذاشتم. پنجره قظار چندین مرتبه به خودی خود باز شد. بالاخره مجبور شدم مجله را تا کرده و میان لولای آن بگذارم. بعد از چند دقیقه گرمای نفس 6 نفرمان فضای کوپه را گرم و دلچسب کرد. تا خود صبح هزار بار از خواب بیدار شدم. چقدر شب بلندی بود.

از چندین ایستگاه گذشت. همه اش می ترسیدم که ایستگاه را رد کنم و جا بمانم. چندین بار دوستم و مادرم و خواهر از ساری تماس گرفتند. من هم موقعیت خود را اعلام می کردم. هر از گاهی بوی سیگار مرا آزار می داد و چند نفرین نثارش می کردم. بالاخره به قائم شهر رسیدم سه تن از دانشجویان در این ایستگاه پیاده شدند. ما سه نفر ماندیم. کمی پاهایم را دراز کردم که خانمی که با ما همسفر بود گفت:

-         ایستگاه بعدی ساری است.

تازه داشتم می خوابیدم که به ایستگاه ساری رسیدیم. بند و بساط خود را جمع کردم از قطار پیاده شدم. از وسط ریل رد شدم  و به داخل ایستگاه رفتم. سب گذشته باران سنگینی آمده بود. ضمن اینگه چند شب گذشته یک توفان با سرعت 212 کیلومتر در ساعت آمده بود. به هر حال سوار تاکسی شدم و درست  روبری خوابگاه خواهر فریبا پیاده شدم. بیچاره مسئول خوابگاه از ساعت 3 بامداد منتظر من بود. زنگ زدم خواهر آمد پائین و به داخل رفتم. تابلو بود که من خواهر فریبا هستم چون خیلی شبیه هم هستیم و نیازی به کارت شناسائی نداشت.

به هر حال رسیدم. هوا ابری بود و بوی نم همه جا را فرا گرفته بود. وسایل خواهرم را تحویل دادم. احساس کردم چند سالی است که نخوابیده ام. لباسم را نصفه و نیمه درآوردم و روی تخت دوم دراز کشیدم. دیگر نفهمیدم چه شد...

ادامه دارد...

وقفه

سلام  

 

 

 با وقفه  ۴ روزه برگشتم.

سفر به هندوستان - پایان سفر

سلام به همه خوبان

 

 

 

پایان سفر ...

 

 

حدود چند ماهی گذشت من تو این مدت تو یک بیمارستان بعنوان منشی رئیس بیمارستان مشغول بکار شدم اما زیاد برام دوام نداشت دلیلش رو هم میگم...

آقای دکتر عبدالخالیک جراح و رئیس چند بیمارستان خصوصی(این بیمارستانی که من تو اون مدت کمی کار کردم اسمش سامرا هاسپیتال)(Samra Hospital) بود در دهلی و منطقه بنام موات (Mewat)، تحصیل کرده از آلمان حدودا" به قول خودش به 19 زبان می توانست صحبت کند ولی متاسفانه فارسی اردو بلد بود و فارسی ما ایرانی ها رو نمی دونست، می خواست که من زبان فارسی بهش یاد بدم آخه مگه من معلم بودم که بخوام فارسی یاد بدم اون هم زبانی که استثنا هم خیلی داره داشت زبان خودمم یادمم می رفت از فارسی به انگلیسی از انگلیسی به اردو که کمی بلد بودم.

به هر حال من یک مترجم جیبی داشتم به 4 زبان فارسی، انگلیسی، فرانسه و آلمانی کمی فرانسه بلد بودم اما اونقدر از این زبان زیبا استفاده نکرده بودم کم کم یادم رفت ...

گاهی هم تو زبان انگلیسی 3 می کردم.. اما حالا تو زبان انگلیسی رو دست همه می زنم(جدی نگیرین..).

چند تا فیلم از مناطق مسلمان نشین موات دیدم چقدر برایم رنج آور بود آدمهایی که در چادر زندگی می کردند و حتی بیمارستان درست و حسابی نداشتند دکتر می شه گفت چون مسلمان بود خیر بود و بطور رایگان گاهی اونجا می رفت و جراحی می کرد..

من که همیشه دیدن صحنه های جراحی برایم طاقت فرسا بود ولی نشستم و همه جراحیهارو نگاه کردم. دکتر هم کاری بکارم نداشت.

با چند نفر تو بیمارستان دوست شدم با پروین دکتر مسلمان که پرستار بود و با بقی که هندو بودند زیاد دوست نشدم. اونجا راحت بود با بلوز و شلوار خیلی کم با حجاب بودم.. چون حجاب اصلا معنی نداشت ولی بعد از آن دیگه شال رو از سرم برنداشتم و همه جا با افتخار با حجاب بودم. یک سری اتفاقات هم افتاد قبل از سفر و بعد از سفر که ترجیح می دم نگم.

به هر حال هوا کم کم داشت سر می شد اواخر شهریور بود تا بهتر بگم اواسط سپتامبر

روز تولدم نزدیک می شد من همیشه آرزو می کنم روز تولدم رو تو شهری که بدنیا اومدم باشم یعنی یک روزه برم و برگردم. مثل اینه دوباره متولد بشم. به رومانا قول دادم دفعه دیگه که اومد ایران با هم سری به میانه بزنیم شهری که خاکش رو بارها و بارها بوسیدم . و بعد هم به قولم عمل کردم.

21 سپتامبر چند نفری از ایران بهم زنگ زدند و روزتولدم را تبریک گفتند رومانا و "ح" خواهرش رفتند بیرون من رو هم با خودشن نبردن، شب یک جشن کوچکی برام گرفتند خیلی خوشحال شدم از بابا و بقیه هدیه گرفتم که یکی از هدیه هام یک عروسک پاندا بزرگ بود که اسمشو گذاشتیم سارا. به این اسم خیلی علاقه دارم هر وقت زنگ می زنم اول سراغ سارا رو می گیرم. گاهی اوقات انسان به کودکیش بر می گرده.

شب خوبی داشتم . ماه رمضان هم کم کم داشت فرا می رسید برام خیلی جالبه آدمهایی که در اقلیت یک کشور هستند بتونن آداب و رسوم و اعتقاداتشون رو حفظ کنن این برای اونایی که در کشور های دیکر هم هستند خیلی با ارزشه، تقریبا یک هفته قبل از عید فطر قرار بود که بر گردم به ایران فکر کنم اواخر سپتامبر بود اما بابا گفت که باید تا عید فطر اینجا بمونی، چقدر بده آدم به یه جا عادت کنه و دل کندن سخت تر.

به هر حال خوب شد که تاریخ برگشت رو عوض کردم چون ماهان ایر ساعات پروازش رو تغییر داده بود علاوه بر اون من اومدنی از فرودگاه مهرآباد اومدم و حالا پروازها به فرودگاه امام منتقل شده بود الان نگاه نکنیم فقط برخی از خطوط هست، آبان 84 همه پروازهای خارجی به فرودگاه امام بود من هم جزء آن ها.

 تا عید فطر صبر کردم چقدر عید قشنگی بود به این می گن عید پر از شادی مخصوصا با مصادف شدن با فستیوال هندوها. عیدی از بابا گرفتم و همه به دیدن و عید مبارک اومدند. راننده رومانا اینا هندو بود ولی اینقدر که با این بود رسم و رسوم مسلمونها رو یاد گرفته بود دیدم تو فرودگاه چجوری منو نگاه کرد..

در هر حال دیگه وقت رفتن نزدیک شده بود روز یکشنبه با رومانا و دیگر خواهرانش رفتیم برای خرید تو اون موقع سال می شد راحت خرید کرد.

رفیتم به منطقه به نام کنارپلیس (Kenar Place ) نزدیک پالیکا بازار ، خیلی شلوغ بود، قیمتها هم بد نبود خیلی هم خرید کرد.

یک ساری دیده بودم که دلم می خواست بخرم هی رومانا می گفت می خوایی چیکار و نخریدم اما خودش برام یک روز مونده بود به رفتنم یک ساری خرید خیلی خوشحال شدم چون دلم می خواست به هر کشوری که سفر می کنم از لباس اونجا حتما داشته باشم.

خرید کردم و گشتیم و پیتزا هند و هم خوردیم و خسته و کوفته رسیدیم خونه ...

من همیشه عاشق سفر کردن و گشت و گذار هستم هیچ وقت هم احساس خستگی نمی کنم . ولی نمی دونم اون کسی که قراره با من زندگی کنه اهل سفر هست یا نه..

برگشتیم خونه تو چهره همه می خوندم که ناراحت هستند ما بهم بدجوری عادت کرده بودیم حتی به سگ رومانا که اسمش داسکی بود خیلی هم آروم بود با من هم می ساخت دختر خوبی بود .

دو سه شب پیش فیلم مصائب مسیح رو دیدم البته اسم اصلی فیلم آخرین وسوسه مسیح بود. چقدر اشک ریختم عین همونی بود که تو ایران دیده بودم بدون سانسور.

روز 5 نوامبر دقیقا یک روز مونده به پرواز خیلی سخت گذشت همه ناراحت بودیم ولی باید بر می گشتم خیلی کارها می خواستیم من و رومانا شروع کنیم تو هند اما کسی نبود که راهنماییمون کنه البته بد هم نشد چون این ماجرا شکل تاره ای بخود گرفت..

شب هیچ کس نخوابید گاهی بیدار می شد گاهی چرت می زدم گاهی می رفتم کنار تراس و به شی و ستاره هاش خیره می شد بالاخره با هزار زحمت صبح شد رفتم پشت بام و با دهلی خداحافظی کردم"دهلی به امید دیدار".

خیلی عکس و شکار لحظه ها دارم ولی نمی دونم چطوری اینجا قرار بدم که شما ها هم ببینین.

6 نوامبر سال 2005 ساعت 16:00 به وقت محلی دهلی رفتیم به طرف فرودگاه یادم هست موقع اومدم گرد ماتم نشسته بود خونه هیچ کس درست و حسابی با من خداحافظی نکردم می خواستم گریه کنم رومانا گفت پیش بابا گریه نکن ناراحت می شه همه تو چشمامون اشک جمع شده بود سعی کردم همه رو آروم کنم با سیما مهمون دیگر اونا که چند روز بود اومده بود و قرار بود بره خداحافظی کردم می تونستم بمونم اما فعلا باید برمی گشتم نمی دونم چه حکمتی تو کار بود...

با بابا خداحافظی کردم و سوار ماشین شدیم حالم خوب نبود هم بدلیل بی خوابی هم فکر کنم مسموم شده بودم شب قبلش خیلی  خورده بودم . صبح فقط یک فنجان قهوه خوردم و دیگه هیچی . سرمو گذاشتم رو شونه رومانا چون اصلا حالم خوب نبود . به رومانا گفتم من امروز

نمی رم حال ندارم و مریضم . ولی دیگه وقتی نبود به هر حال راه افتادیم . ماشینی که کرایه کرده بودند میتسوبیشی بود.

راستی می دونین که ماشین های شرق آسیا حالا منظورم هند فرمونشون راست هست گواهینامه بین المللی هم داشتم ولی چه کنم نمی دونم چرا جرات نکردم اونجا رانندگی کنم البته با جاده های اونجا فقط خود هندیها می تونن رانندگی کن نه ما..

به هر حال کمی احساس کردم بهتر شدم تا فرودگاه یک کلمه هم حرف نزدیم ...

شاید یک روزی بر گشتم به هند به خاطر خاطراتی که دارم  و فراموش نمی تونم کنم..

ساعت 2:30 رسیدم به فرودگاه بین المللی دهلی عکس گرفتیم و لحظه خداحافظی رسید باور کنین برای هممون سخت بود حتی برادر رومانا اصلا خداحافظی نکرد. با بقیه روبوسی و در آغوش گرفتم و قول دادم به زودی برمی گرددم.

 داخل فرودگاه کمی برام عجیب بود . یک مقدار روپیه داشتم کمی شو برای یادگاری نگه داشتم و بقیه رو به دلار تبدیل کردم.

به خانواده خبر داده بودم که چه ساعتی می رسم به تهران.

رومانا تا آخرین لحظه تو فرودگاه بود و رفتن منو به تماشا نشسته بود...

حالم بهتر شده بود به خودم اومد و دیدم که تو هواپیما نشستم Mp3 گوش می دادم که کمی آروم بشم شجریان، اصفهانی و ... کمی آروم شدم. ایرانی خیلی زیاد بود. گیت 11 بود رفتم و تا این که سوار هواپیما شدیم . قلبم درد می کرد احساس تنهایی شدید کردم. از مهماندار خواستم با برم سمتی که پنجره باشه یک پتو و بالش کوچک گرفتم و موسیقی هم که گوش می دادم حسابی گریه کردم الان که این حرفهارو می زنم اشک تو چشمامه و انگار داره برام تکرار می شه/.

از بال هواپیما از فرودگاه باند فرودگاه عکس گرفتم از لحظه اوج هواپیما هم. از آسمان پاکستان هم عکس گرفتم . احساس عجیبی داشتم . غذا خوردم ولی کم. نمی دونم ولی وقتی آدم تو هواپیما میشینه یه کم گیج می زنه.

 

آسمان هند :

 

 

 

آسمان پاکستان در شب:

 

از مهماندار خواستم که برام چایی بیاره. چایی برام آورد ولی با یک نگاه خاصی منظور با یک احترام جالبی طرز قراردادن چایی تو سینی و کنارش قند و دستمال برام عجیب بود اخه قبلا اینحوری نبود.

چایی خوردم و خوابیدم نفهمیدم کی سینی رو برد. ولی می دونم که پتو رو هم روم کشید و رفت.

اونقدر وسائلم زیاد بود که مدارک خودم رو تو هواپیما با خودم آورده بودم. یادم نمی یاد فیلم نگاه کردم یا نه.

 اومدنی به دهلی تنها نبودم با یک خانم مسلمان هندی دوست شدم اما برگشتنی تنها بود یک پسری هم بود که خیلی فضولی کرد تا باهام دوست بشه اما من هیچ کس رو تا نشناسم به راحتی قبول نمی کنم.

می دونم بعضی از حرفهامو نصفه نیمه می گم دلیلش هم اینه که نیازی به گفتن جزئیاتشون نبود. محفوظ....

ساعت 16:30 به وقت ایران رسیدم فرودگاه امام همه اومده بودند اونا خوشحال بود و رومانا اینا ناراحت. اولین کاری که کردم زنگ زدم به رومانا و گفتم که من رسیدم از صداش معلوم بود که الان خونشون چه خبره.

نفهیمدم ولی شب رو خوابیم خیلی خسته بودم .

دوباره روز از نو روزی از نو ....

خدایا من هیچ دلبستگی ندارم  چرا برگشتم خودمم نمی دونم البته حکمت بود...

یک هفته اول رو همش در حال گریه بودم در واقع من وقتی از سفر بر می گردم کمی افسرده

می شم. کوه رفتم و دوباره مشغول بکار شدم . کم کم دوباره زنده شدم .

 

حالا خیلی وقته از سفر به هند می گذره اما به زودی قصد دارم برم باکو و ترکمنستان رو از نزدیک ببینم البته این بار نه تنها...

 

 

امیدوارم سرتون رو درد نیاورده باشم ولی این سفر برای من بار معنوی زیادی داشت بطوری که 360 درجه عوض شدم.....

 

 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین....

 

رویا

 

 

 

سفر به هندوستان (۳)

سلام به همه خوبان

 

 

بخش سوم:

 

 

تا اونجا که من می دونم تو هندوستان فستیوال های زیادی هست مثلا برای خدایانشون جشن می گیرند فقط یه چیزی بگم ما مسلمونها شده یک روز رو روز خدا بذاریم و تو اون روز گناه نکنیم ، مهربون باشیم اصلا یک روز استثنایی برامون باشه بابا هندیها سالی هزار بار برای خدایانشون جشن می گیرند. به هرحال اسم اون فستیوالی که من بودم که فکر کنم اواخر سپتامبر هست ، بود که اسمش " دیوالی"( Diwaly) بود حداقل از چند هفته قبل برنامه ریزی می کنند انواع و اقسام جشنها و پایکوبی ها و... دارند یکی دو روز رو هم تعطیل می کنند، هدیه به هم میدند و آتش بازی و به نظر من که کل کشور هند تو اون روزها همه جارو آذین بندی می کنند نمی دونین چقدر جالبه .. این همه شادی برای خداهاشون .. ما چی برای خدای احد و واحدمون یک روز از 365 روز رو روز خدا گذاشتیم ؟؟؟آره هر روز میگیم امروز هم روز خداست ...

 

یک نمونه عکس:

 

صدای نارنجک و آتش بازی مخصوصا تو شب که نورافشانی می شد خیلی تماشایی بودند راستی همه خونه ها تقریبا چراغانی می شه عید فطر ما مسلمون ها تو سال 84 همزمان شد با دیوالی هندوها ما هم چراغانی کردیم و به نظر من هم عید واقعی ما همین عید فطره.

نمی دونم ولی حداقل 900 میلیون نفرتو هند برای خدایانشون جشن گرفتند صدای راز و نیاز از معابدشون به گوش می رسید اسم اون معابد گوردوآرا(Gurdoara) بود که اگه بالاخره فهمیدم چه جوری عکس اضافه کنم حتما" می زارم که شما هم ببینید.

متاسفانه من نتونستم به یکی از مساجد ما مسلمون ها برم تنها مسجدی که صدای اذان خیلی ساده به گوش ما می رسید دور بود اون هم برای اهل سنت بود. دلم می خواست حداقل یک نوار اذان با صدای روح بخش مرحوم رحیم موذن زاده اردبیلی با خودم می بردم تا حداقل مجبور نشم افطاری مو که در اون منطقه با صدای بوق مخصوصی اعلام افطار می کرند را داشته باشم.

به نظر من هندوستان کشور خیلی شلوغ و در عین حال کثیف هست اما دهلی بازم بهتره کمی تمیزه . این هم بگم که خیلی از ایرانیها دارن تو دانشگاههای معروف مثل پونا، جامع ملی اسلامیه هند درس می خونند.

شاید من هم اگه کارم درست بشه برای ادامه تحصیل پذیرش بگیرم.

در هر صورت، میدونین که شرایط آب و هوایی در هند خیلی جالب نیست اما من موقع بدی نیومده بودم هم گرما رو حس کردم هم سرما رو..

 

یک روز طبق معمول چون رومانا وقت نداشت با برادرش رفتیم سفارت ایران به هر حال رومانا 3 بود که در سفارت ایران تو دهلی بود و همه می شناختنش. فقط عکس از سفارت ایران در دهلی دیده بودم. با ریکشا رفتیم سفارت ایران، تقریبا بیشتر ایرانیها بودند با حجاب کامل رفتم . چند سوال از بخش کنسولی کردم، هنوز سفیر عوض نشده بود و راحت به کارم رسیدگی می شد. بماند که جایگاه من هم قبل از سفر به هند در ایران بد نبود.. چند دانشجوی ایرانی هم دیدم چقدر خوبه آدم هموطنشو ببینه یه جور امید به آدم می ده.. حالا نمی دونم منشی سفیر کیه.. ولی رومانا گفت که یه خانم هندی جاش آوردن ... این هم بگم افتخاری بود که تونستم سفارت زیبا و پر عزمت ایران رو از نزدیک ببینم.

بعد از سفارت پیاده چون تا بازار راهی نبود رفتیم شهر تمیز بود یعنی در واقع اون منطقه خیلی خوب و بیشتر سفارت خونه ها و دیگر سازمانهای دولتی وجود داشت.

 

کمی نزدیک مسجد جامع:

 

اسم بازار "پالیکا بازار"(Palika Bazar) بود بد نبود چیزی خوردیم و یادم نمی یاد خرید کردم یا نه ولی به هر حال خوب شد که رفتم چون هفته بعد که اومدیم برای خرید بمب گذاری شده بود و دیگه نتونستیم بریم البته فکر نکنم چیزی شده بود.. شاید نمی دونم..

پارک هم رفتیم حسابی عکس یادگاری گرفتم و زود برگشتیم چون اگه به شب برمی خوردیم سخت می تونستیم برگردیم بیشتر بخاطر دیوالی بود...

اکثر اوقات با رومانا و بقیه برای خرید می رفتیم بیرون نمی دونم ولی قبلا" نسبت به حجاب حساس بودم ولی حالا نه!!

من معمولا روحیم تازه هست کسل می شم اما وقتی یه چیزی برام تکراری باشه، حوصله ام سر می ره همش تو خونه بمونم . راستی کار هم پیدا کردیم ولی زیاد راضی نبودم . اصلا کار و زندگی و ... اینجا خیلی فرق می کنه ما ایرانیها تو نازو نعمت بزرگ شدیم و با کوچک ترین کمبود قبول نمی کنیم کار که اونجوری شد ، از اون دسته آدمها بودم حتی آشپزی هم بلد نبود البته یه چند باری غذای ایرانی درست کردم ولی حالا دارم با خودم فکر می کنم تو آینده باید از رستورات سر کوچه باید غذا تهیه کنیم...

البته تو خونشون یه دختر بچه اهل بنگال بود که خدمتکارشون بود من و بقیه دست به سیاه و سفید نمی زدیم اسمش "رحمیا" بود بعد از این که بر گشتم ایران از اونجا رفت ...

تقریبا اون روزهایی که کسی خونه نبود موسیقی گوش می دادم کتاب شعر می خوندم قدم می زدم و خاطراتم رو می نوشتم .

 

 

 

 

تا بخش بعدی ....

 

 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین...

 

 

رویا

 

 

 

سفر به هندوستان (۲)

 سلام به همه خوبان

 

 

بخش دوم:

 

 

 

نمی دونستم که آیا می تونم با مردم، فرهنگ و آداب و رسوم اینجا بسازم یا نه ؟

شب اول گذشت . کمی برام عجیب بود چون اولین بارم بود که از هندوستان دیدن می کردم .

یه چیز بدتر اینکه رومانا فردا باید می رفت به مالزی تا یک هفته هم نمی اومد بقیه هم که کار و زندگی دارن . اولش از زبانی که تو خونه از اون استفاده می کردند چیزی نمی فهمیدم اما کم کم متوجه شدم.

دوست داشتم اولین کاری که می کنم تحقیق در مورد ادیان باشه واسه همین هم اومده بودم. تا حدودی هم این امر میسر شد چون از نزدیک با مردم اینجا زندگی کردم ، دردها رو از نزدیک لمس کردم و خیلی از حقیقتها رو با چشمهای خودم دیدم اینها از بهتریم تجربه هایی بود که من در این سفر بدست آوردم.

بالاخره صبح شد من و رومانا و پدرش ، رومانا رو تا یه جایی رسوندیم. تو راه که با پدر رومانا یا بقول رومانا با ددی می اومدیم ازشون پرسیدم نمی خوایین بر گردین ایران، آهی کشید و گفت : نه!

می دونستم چرا، همه چیز رو می دونستم ، به هرحال رسیدیم تا درب خونه، پدرش همه جای خونه رو تقریبا به من نشون داد و گفت اینجا مثل خونه خودت می مونه هر چی باشه من و رومانا با هم خواهر بودیم و راستی این رو هم بگم مادر رومانا سال 2003 از دنیا رفته بودند چقدر دلم می خواست که ببینمش هر وقت یادش می افتم بی اختیار گریه ام می گریه انگار که مادر خودمه...

رفتم طبقه بالا کمی وسایلم را جمع و جور کنم وسایل زیادی نیاورده بودم کمی موسیقی گوش دادم و رفتم پشت بام .

یه اتاقی تو پشت بوم بود که توجه ام را بخود جلب کرد با بقیه اتاق ها فرق می کرد عجیب پر از رمز و راز اتاق نماز بود و وسوسه شدم و اولین نمازم را به جا آوردم. اما بعد ها کمی از اون اتاق ترسیدم . به برادر رومانا گفتم می خوام که هر صبح منو برای نماز بیدارم کنه و هر صبح بیدارم می کردم باهاش خیلی حرف زدم اون هم مثل اتاق نمازش عجیب بود، بوی صبح چقدر دل انگیزه چقدر لذت بخش بود. منتظر می موند تا من نمازمو تموم کنم چون کمی مترسیدم از تاریکی و شب..

مثل برادر خودم باهاش صحبت کردم تارک دنیا کرده بودم و هیچ مردی رو تو زندگیم نمی تنها چیزی که منو وادار به صحبت با اون می کرد عرفان و تصوف بود فکر کنم به درجاتی هم رسیده بود مثل همیشه با جشمهای استثنائیم از قدرتم استفاده کردم و خیلی از رموز را یاد گرفتم. همیشه این جمله اش به یادم می مونه "خوش قسمت" ...

با "ح" و "ر" خواهرهای دیگر رومانا خیلی جور شدیم تنها مشکلی که بود غذای پر از فلفل بود که بعدها به اون هم عادت کردم.

یک هفته گذشت هر چند عجیب بود ولی گذشت. رومانا شب ساعت 11:30 به وقت هند به خونه برگشت دلم براش پر می زد تنها کس که تو زندگیم وقتی یادش می افتم سریع می زنم زیر گریه و دلم براش تنگ می شه..

فردا رو مرخصی داشت و می تونستم کارامونو جفت و دور کنیم. "ر" خواهر رومانا تا یک سال دیگه قرار بود ازدواج کنه اون هم با یکی از همکاراش که البته اون هم مسلمان بود پسر خوبی بود از هممون آزمایش خون گرفت همه O مثبت بودند غیر از من که O  منفی بودم این خیلی جالب بود هم از طرف مادر سید بودند هم از طرف پدر گروه خونی همشون هم O مثبت بود. دلم

می خواست که با رومانا چند شهری رو بگردیم اما چه کنم که وقت نداشتند من هم که جایی رو بلد نبودم ولی حسابی اون منطقه و دهلی رو گشتیم کاش می تونستم چند عکس اینجا بذارم ولی نمی دونم چطوری؟؟؟

الان که دارم این متن رو می نویسم "ر" ازدواج کرده حدودا" 1 ماه میشه 8 آوریل 2007 و متاسفانه چون بهش قول داده بودم که برای ازدواجش می یام نتونستم که برم..

همه خاطرات رو لحظه به لحظه تو دفتر خاطراتم دارم...

یک روز قرار گذاشتیم با برادر رومانا بریم قبرستان کنار مزار مادرشون با ریکشا (نوعی وسیله نقلیه مثلا با کلاس) البته می شه گفت که همون موتوری که 1 چرخ هم بهش اضافه شده ولی دارای سایه بان و ... فکر کنم کرایه اش شد 200 روپیه که به دلار می شه حدودا" 5 دلار بهر حال قبرستان مسلمان که متاسفانه اسم مکانشون یادم رفت البته عکس دارم

 

یک نمونه درگاه:

 

 

برام عجیب و در عین حال غم انگیز بود اون منطقه تقریبا همه مسلمان بودند من هم سعی کردم حجابم رو رعایت کنم . سنگهای هر مزار تقریبا میشه گفت مثل مسیحیان که عمودی قرار میگیرد گذاشته بودند و روی مزار نبود و برادر رومانا به من گفت که خودم با دستان خودم مادرمان را به خاک سپردم و از آنوقت تا حالا نتوانسته است که با دل سیر گریه کند...

ولی من تا کنار مزار ش رسیدم زدم زیر گریه برام مثل مادر خودم بود و شاید نزدیک تر

به یاد مادر خودم افتادم و دیگه بدتر شد "ن" آرومم کرد و گفت پاشو بریم راستی یاد رفت بگم من تقریبا فقط با رومانا فارسی حرف می زدم و با بقیه انگلیسی . در هر حال گریه و زاری  که تموم شد چند تا عکس گرفتم و تو راه هم چند عدد آناناس رسیده و درشت خریدیم و رفتیم به طرف منزل تو راه مردمی را دیدم که برای فستیوال های سال آماده میشدند انواع و اقسام آداب و رسوم دلم می خواست مراسم عزای هندوهارو ببینم اما مگه می شه از مسلمانها هم که دل خوشی ندارند (مسئله رو سیاسی نکنید لطفا"..)

ولی حالا تقریبا بصورت مسالمت آمیز دارن با هم زندگی می کنند...

 کمی آروم شده بود خیلی وقت بود که سیر گریه نکرده بودم یه چیزی هم بود دلم برای هیچ کس و هیچ چیز تو ایران تنگ نشده بود یعنی هیچ دلبستگی نداشتم بخاطر همین بود که راحت داشتم اونجا زندگی می کردم. البته الان یه ذره قضیه فرق کرده ...

 

 

یک نمونه عکس:

 

 

 

تا بخش بعدی  ...

 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین...

 

 

 

 

 

سفر به هندوستان(۱)

سلام به همه خوبان

 

بخش اول:

از امروز تو وبلاگ می خوام در مورد سفر به هند براتون بنویسم.

 

آن سفر برایم سفری دیگر بود، سفری که همیشه از کودکی دوست داشتم به هندوستان سفر کنم.. و قسمتم شده بود..

۲۸ آگست ۲۰۰۵ روز یکشنبه ساعت ۸.۳۰ به وقت ایران از تهران به دهلی، دلهره همراه با شوق و شوری کودکانه داشتم ۲۵ سالم بود و برای اولین بار به هند می رفتم ویزای من سریع آماده شد به مدت ۳ ماه، شوق دیدن رومانا همه دلهره ها را از میان برده بود...

البته آنهایی که مرا می شناختند می دانستند که دیگر بر نخواهم گشت...

به هرحال با خانواده خداحافطی کردم .اما پرواز ما تاخیر داشت آن هم ۴ ساعته .. در هر صورت ساعت ۱۲ به وقت ایران هواپیما بالاخره پرواز کرد.

رومانا ۴ ساعت بود که در فرودگاه منتظر من بود فعلا هیچ احساس خاصی نداشتم.

 چمدانم پر از سوغاتی بود و یادداشتهای من...

چون اولین کشور شرق بود که می دیدم کمی برایم عجیب بود. آدمهایی که خیلی آزاد بودند و مشکل به نظر من فقط جمعیت بود.

ساعت ۱۸ به وفت محلی دهلی به فرودگاه رسیدم چقدر زبان انگلیسی خوب بود اگر که نمی دانستم چقدر برایم افت داشت ولی تو این دنیا هر چه از خدا بخواهی ممکن نیست که بر آورده نشود.

رومانا را در آغوش گرفتم و بوسیدمش . سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم خانه رومانا در منطقه مشهوری به نام Yamuna Vihar بود اولش برایم تلفظش سخت بود ولی بعدا خیلی برام آسون شد.

از خیابان ها و کوچه ها و معابر ها گذشتیم . می دونین من همیشه فکر می کردم که بودایی نوعی یگانه پرستی در واقع بیشتر می خواستم در مورد ادیان تحقیق کنم و اون فیلمها که در تلویزیون ایران با هزار بار سانسور و عوض کردن دیالوگها بود، حقیقت داره یا نه؟ (نداشت)...

هوا خیلی شرجی بود یادمه از هواپیما که پیاده شدم احساس کردم نفسم تنگ شده...

باید عادت می کردم .. رومانا گفت روسری تو می تونی بر داری من هم گفتم فعلا نه بعدا.. شاید..

اصلا تو این کشور به حجاب اهمیت نمی دهند اصلا مهم نیست چه شکلی در شهر می گردی..

بهر حال .. نمی دونم ولی شب رو دوست ندارم منظورم اینه که دوست نداشتم شب به دهلی برسم ... ماهان ایر بهتر از این سرویس نمی ده!!! یاد بگیرین ...

خونه رومانا اینا ۳ طبقه بود بعد از احوال پرسی و سلام و... رفتیم طبقه دوم کمی استراحت کردیم و رفیتم که محله یامونا ویهار رو از نزدیک ببینم ...

گوشی موبایل داشتم ولی چون تا سال ۲۰۰۵ هنوز رومینگ نشده بود سیم کارت تو ایران موند..

سیم کارتی خریدم و از کنار یکی دوتا معبد هندوها گذر کردیم و من فرصت را غنیمت شمردم و چند تایی هم عکس یادگاری گرفتم...

یک نمونه از معابد:

نمی دونم ولی  اولین شب هند برام کمی عجیب بود...

تا بخش بعدی ....

 

 

به آرزو های قشنگتون برسین...

 

رویا