یاد جمله ای افتادم که تا امروز معنای عمیق اونو نمیدونستم :
" عشق اول مونس آخر"
برای اولین بار 20 سال پیش شنیده بود. حدود 13 سال داشتم. احتمالا دوره راهنمائی بودم و اون زمان دفتر شعر داشتیم و هر شعری رو می نوشتیم. سال 1371 و من فکر کنم دوران راهنمایی بودم.
از جنگ زیاد نگذشته بود. ولی با این حال شور و عشق و سرمستی وجود داشت. لااقل خیالت راحت بود کسی نیست که دلت برایش تنگ شود. آنقدر مغرور بودی که دل هر کسی را بدون پشیمانی بی بازگشت بشکنی. دلت به حرفهای شوخی شوخی بچه ها خوش بود. از کلاس درس فرار کردن و نوشتن یک مشت شعرهایی که با غرض اسم شاعرانش را نمی نوشتی.
نمی دانم اگر بچه های دوران مدرسه را ببینم چه حس و حالی خواهم داشت. امروز دلم می خواست باز برمی گشتم به آن دوران. شاید که نه حتما شعرهای بهتر را در دفترم می نوشتم. و مجبور نبودم امروز "عشق اول مونس آخر" را به یدک بکشم.
به آرزوهای قشنگتون برسین...
رویا
" چشمان من "
شب در چشمان من است
به سیاهی چشم هایم نگاه کن
روز در چشمان من است
به سفیدی چشم هایم نگاه کن
شب و روز در چشمان من است
به چشم های من نگاه کن
پلک اگر فرو بندم
جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت .....
15 مرداد سالروز درگذشت حسین پناهی، نویسنده، شاعر و بازیگر است.
منبع: وبلاگ "کسی که هیچ کس نبود"
امروز آخر وقت اداری دل شوره عجیبی گرفتم.
یه اس ام اس زدم به یکی از دوستان: .... دلم خیلی شور می زنه روبراه هستی؟!!
چی برگرده بگه خوبه؟
"شور نزه! اذیتا نکن. دلت برای خودت شور بزنه. "
shur nazane.azyata nakon. delet vase khodet shur bezane.
منو می گی!!! صدای شکستن قلبمو شنیدم. بغضمو فرو بردم و با خودم گفتم کاش .... زنده بود. اگر این حرفو از من می شنید هر جا بود خودشو می رسوند.
دیگر نگران کسی نخواهم شد حتی اگر بدانم او خود من باشد...
سلام به همه خوبان
امروز یه جورایی آخرین روزی هست که سرکار می رم. بعدش امتحانات دانشگاه و بعد هم سفرهای جدید. اونقدر تو فکر بودم که یادم رفت باید ایستگاه مترو فردوسی پیاده شم. رفتم دروازه دولت دوباره برگشتم به سمت فردوسی و از آنجا که اتوبوسهای آرژانتین هم همیشه شلوغه به زحمت سوار شدم.
خلاصه امروز هوا ابریه و قرار گذاشته که بباره.
اصولا من آدم پر هزینه و راحت طلبی هستم و تا حالا هر چی پول درآوردم تا رفتم سفر یا به این و اون بخشیدم البته بازم مهم نیست هنوز جوونم و آرزو دارم و آرزو بر جوانان عیب نیست. ((جبران می شود...))
شاید تا مدتی نتوانم پستی ارسال کنم بدانید که سرم شلوغ بوده نه اینکه این دنیای مجازی رو فراموش کرده باشم. اما خیلی جالبه که درست سال پیش هم همین روزها رفتم به سفر... که قرار شد به درخواست یکی از دوستانم در مورد اون سفر فعلا چیزی ننویسم و الا حرفها بسیار دارم.
به آرزوهای قشنگتون برسین...
رویا
((کاش توکل پرندگانم بودم، که تشنه برمی خیزند، گرسنه بال می زنند و سیر و سیراب به خواب می روند بی هیچ دغدغه فردا... ))
روزی تو خواهی آمد از کوچه های باران
تا از دلم بشوئی غمهای روزگاران...
مسافر من تقریباً 158 روز دیگه می یاد...
ان شاا... همه به آرزوهای قشنگشون برسن...
رویا